خاطرات حاج نواز الله طیبی
خدمت آقای طیبی هستیم، خوب، از خودتان بفرمائید:
من نوازا... طیبی فرزند علی متولد سال 1328 هستم. بنده قبل از انقلاب در فعالیتهای مبارزاتی علیه رژیم با چند تن از دوستان شرکت کردم که با اینکه شرایط سخت بود اما خداوند توفیق داد خلاصه برای شناساندن امام به مردم عکس ایشان را تکثیر میکردیم. با اینکه هیچ عکاسی حاضر به چاپ نمیشد اما در شهر مرودشت عکاسی بود به نام پرویز که هنوز هم هست از ما تعهد گرفت و قبول کرد که عکس امام را تکثیر کند. البته با پا در میانی عمویم حاج شیر محمد این کار را انجام داد و این عکسها را با همکاری دیگران در شهر زرقان - دانشگاه صنعتی شیراز (که بنده کارمند آنجا بودم) پخش کردیم. با پیروزی انقلاب به همراه شهید محمود بخشنده ، شهید ناصر قاسمی، شهید محمد حسن زمانی، شهید محمد جعفر ایزدپور (مؤمن) جمعی را در درمانگاه فعلی زرقان تشکیل دادیم (البته تعدادی دیگر هم بودند) و نفت را بین مردم تقسیم میکردیم که به این فکر افتادیم که نیاز به اسلحه داریم خلاصه به یکی از پادگانهای شیراز مراجعه کردیم آقایی به نام سرمست حسین زاده ما را راهنمایی کرد و با کمک اصغر بهارلو مقداری اسلحه گرفتیم یک نفر هم برای آموزش به ما فرستادند.
تا اینکه در همین زمان مسئله جنگ صورت گرفت که ما هم برای رفتن به جبهه تقاضا کردیم اما رد شد چندین بار من را رد کردند تا اینکه بالاخره موافقت کردند و به همراه 45 نفر از بچههای زرقان از جمله شهید علی اکبر مقدم ، شهید فضل الله حمیدی و تعدادی دیگر از دوستان عازم جبهه شدیم. ابتدا 23 روز در پادگان باجگاه آموزش دیدیم. من نوحه خوان پادگان بودم. شهید مقدم و حمیدی هم کم سن و سال بودند و هم قدشان کوتاه بود مخصوصا شهید مقدم و مرتب به اینها میگفتند که شما قدتان کوتاه است شهید مقدم یه سنگ پیدا میکرد و روی آن میایستاد تا بلندتر به نظر برسد حتی در شناسنامه خودش هم دست برده بود. در مدت آموزشی یک شب رزم شبانه بود برف هم باریده بود که دیدم صدای ناله یکی از بچهها بلند شد که روی برف لیز خورده بود اما نتوانستم پیدایش کنم وقتی رزم تمام شد توی چادر برای بچهها تعریف کردم اکبر حاتم زاده خندید و گفت من بودم ولی طوری نشدم.
خلاصه اعزام به جبهه شدیم یک روز در سنگر نشسته بودیم شهید حمیدی هم کنار من بود ناگهان من را هل داد و خودش جای من نشست و گفت باید دیدهبان عوض شود در همین حال یک خمپاره به سنگر اصابت کرد که ایشان شهید شدند مرا هم موج انفجار گرفت و 5 روز بیهوش در بیمارستان اندیمشک و دزفول بودم که بعد از 5 روز بهوش آمدم آقای بوریاباف و خواهر خانم که آنجا بودند به عیادت من آمدند. بله شهید حمیدی در همان جایی که من بودم و او با هل دادن من در جائی قرار گرفت که شهید شد.
بعد از این قضیه مدتی به همراه تعدادی بچهها با هم برگشتیم که بعد از این هم دو سه باری اعزام شدیم به جبهههای کردستان. بار دوم خیلی اصرار داشتم به جبهه بروم چون در دانشگاه مسئولیت تأسیسات را به عهده داشتم مسئولین موافقت نکردند، خلاصه بدون اطلاع یک نامه نوشتم و اعلام رفتن کردم و چند ماهی هم کردستان بودم که در آنجا اوایل مسئول دسته بودم که قنبرعلی هادی، جعفر فلاحتی و چند تا از بچه های زرقان با هم بودیم یک ماهی هم مسئول تبلیغات بودم. در شب مکان عزاداری نداشتیم ولی روزها عزاداری و نوحه خوانی راه می انداختیم . فرمانده سپاه آنجا سیدی بود بنام آقای ملک حسینی. کتابخانۀ خوبی هم آنجا بود که من 5 جلد تفسیر نمونه را آنجا مطالعه کردم. در آن زمان تعدادی از خانوادههای کومله دوستدار نظام بودند و ما شبها به عنوان سرکشی و گرفتن اطلاعات به آنجا میرفتیم که این خیلی مفید بود. بعد از مدتی دوباره به همراه 7-8 تا از بچههای زرقان برگشتیم. در جبهه با توجه به اطلاعات فنی تاسیساتی من لولههای خراب را درست میکردم چون شیر آب چکه چکه میآمد صبح ظرف میگذاشتم حدود ظهر پر می شد و خلاصه توانستم مشکل آنها را حل کنم. در آنجا چون منطقه بلندی بود مشکل آب داشتند آب قطره قطره جمع میشد تا یک 20 لیتری پر شود.
مرتبه سوم که به جبهه اعزام شدم خدا توفیق داد که به همراه گردان فجر باشم که در آنجا حاج زینالعابدین زمانی هم بود که کم سن وسال و زبر و زرنگ بود آقای حمید شیعه بود، آقای محسن زمانی و برادرشان بودند. خلاصه خاطرات خوبی با هم داشتیم. در آنجا عقرب خیلی زیاد بود هر نفر در هر روز 40 تا 50 عقرب میکشت اما هیچ نفری را ندیدم که از گزیده شدن توسط عقرب صحبت کند. نزدیک محرم بود، از همه پادگانها می آمدند پادگان اهواز و عزاداری بزرگی راه میافتاد.
شهید محمود بخشنده خیلی فرد متدین، متعهد و مخلصی بود که در اوایل انقلاب با هم کمیته تشکیل داده بودیم ایشان معلم بود و در جبهههای سوسنگرد شهید شد. در آن زمان همه کار و بارش را رها کرده بود و بین مردم نفت توزیع میکرد و در آخر شهادت که حق مسلم ایشان بود نصیبشان شد. شهید محمد حسن زمانی بسیار دوست داشتنی بود و شهید ایزدپور هم بسیار شوخ طبع بود.
یک شب در خط مقدم نگهبان بودم، یادم میآید که من پاسبخش بودم . یه بنده خدایی به نام آقای مشکلگشا بعد از ساعت 2 شب دیدم بچههای نگهبان سر و صدایشان بلند شد گفتم چه خبر شده گفتند یک سیاهی از دور در حال حرکت است با فرماندهی تماس گرفتم که کسب تکلیف کنم اجازه تیراندازی ندادند. حدود یک ربع این سیاهی همین طور در حال نزدیک شدن بود. دستور تیراندازی دادند 20 متری که رسید صدا زد آقای طیبی من شما را میشناسم. من مشکل گشا هستم. گفتم آدرس دقیق تر بده. گفت: شما همان فردی هستید که در باجگاه نوحه میخواندید. بعد چند نفر از بچههای اطلاعاتی ایشان را آوردند دیدیم آقای مشکل گشا هستند، بعد معلوم شد که برای قضای حاجت از خواب بیدار شده است، حرکت میکند و زمانی که به خودش میآید نمیدانسته که کجا هست و صدای سربازهای عربی را میشنیده است و از همون راهی که رفته بود بر میگردد که خدا کمک میکند و نجات پیدا میکند.
از شهید ناصر قاسمی خاطرهای دارید؟
بعد از شهادت شهید رضازاده یک شب در مسجد امام سجاد نشسته بودیم شهید قاسمی وارد مسجد شد گفت کسانی که حاضرند برویم ژاندارمری را بگیریم بیایند. خلاصه با همه بچهها با هم هماهنگ به صورت تظاهرات به پاسگاه هم اعلام کردیم. خلاصه ژاندارمها همان شب یا فردا جمع کردند و از زرقان رفتند و تعدادی از هر محل انتخاب شدند و پاسگاه را خودشان راه انداختند. البته مربوط به قبل از انقلاب بود که کمیتهای تشکیل دادند که افراد زیادی از جمله آقای حاج شیخ سعیدی همراه شدند تا پیروزی انقلاب وضع به همین صورت بود.
شهید نجف پور هم خوب یادم هست که سن کم اما استعداد عجیبی داشت مثلا در کمیته صندوق قرضالحسنه ازدواج راه اندازی کردند که حدود 30 سال است هنوز به راه است.
شهید محمود رحیمی بسیار پسر متدین و متینی بودند و در کارهای مردمی بسیار فعالیت داشت.
در مورد شهید غلامعلی محمدی سرباز بود که به جبهه رفت در ضمن تازه نامزدی کرده بود، زمانی که شهید شد فتحعلی زارع به من زنگ زد گفت غلامعلی شهید شده شما او را می شناسید؟ خلاصه با صبر زیاد بهش گفتم که خواهر زاده من است و من خودم خبر شهادتش را به خواهرم میدهم که خلاصه به همراه آقای زارع و خواهر زمانی به خانه خواهرم رفتیم و خبر شهادت پسرش را بهش دادیم .
شهدائی مثل محمود بهارلو، شهید فولادی که از بچههای عشایر بود، غلامرضا زارعی، سعید زارعی، حمید قائدشرف و شهید قاسم نعمتالهی به مسجد میآمدند در جلسات قرآن شرکت میکردند و همگی بسیار پاک و متین و آرام بودند. اینها با قرآن و اهلبیت رابطه داشتند و تصادفی با اصابت بمب شهید نشده بودند بلکه انتخاب شده بودند که به فرموده امام (ره) مساجد سنگر است.
شهید محمد هادی خیلی پسر پاک و سادهای بود. خوب یادم هست یک شب به مسجد آمده بود باباش هم دنبالش آمد. در منزل هرچی باباش میگرده کفشش نبوده و زمانی که به مسجد آمد دید شهید هادی از عشق مسجد یک لنگه کفش باباش را و یک لنگه از کفش خودش را پوشیده بود.
اینها را همه مدیون استاد خودمان مرحوم حاج شیخ ابوالقاسم معدلی هستیم که در آن زمان امام جماعت مسجد ما بودند، قرآن هم درس میداد. خیلی حواسش به رفتار بچههای مسجد بود و اجازه نمیداد با افراد ناباب معاشرت کنند حتی یادم هست که من با فردی با مشورت خود ایشان صحبت میکردم اما یک روز با تندی از من خواست که دیگر با او صحبت نکنم چون ممکن است روی من هم اثر بگذارد. امیدوارم خدا در این راه به شما توفیق بدهد.