لب کارون... داستانی واقعی از کرامات شهدا
هوالجمیل
داستان : از کارون تا علقمه
لب کارون... چه گلبارون ... خوانندۀ مجلس عروسی با تمام توان و احساس ترانه لب کارون را میخواند و مجلسیان کف و کل میزدند و حتماً عدهای هم وسط حیاط میرقصیدند و ترانه پشت ترانه ...
صدای بلندگوی عروسی هم با تمام قدرت در محل پخش میشد و ترانهها و پیامهای مجری برنامه را به دور دستها میرساند. هر وقت هم صدای مجری و خواننده برای لحظهای قطع میشد، صدای تنظیم شدۀ ارگ که تا آخرین حد باز بود در تمام کوچه پسکوچههای شهر میپیچید.
این داستانی است که اکثر شبهای جمعه در شهر ما تکرار میشود و شکایتها و گلایهها هم به جائی نمیرسد ولی داستان آن شب، داستان دیگری بود، لب کارون در آتش و دود و خون میسوخت و تانکها و نیروهای دشمن در حال پیشروی بودند، امام گفته بود: حصر آبادان باید شکسته شود. این جمله برای امروزیها فقط یک جمله عادی است مثل بینهایت جمله عادی دیگر ولی در آن زمان غوغائی در جهان به پا کرد. آبادان هشت نه ماه در محاصره دشمن بود ولی مقاومت بچهها باعث شده بود که دشمن نتواند آبادان را تصرف کند و یکی از مهمترین راههای نفوذ دشمن هم همین لب کارون بود. تمام جهانیان ماهها برای سقوط آبادان لحظه شماری کرده بودند ولی همین یک پیام امام دنیا را تکان داد چون سیل نیروهای با غیرت و جان بر کف را از سراسر ایران به سوی لب کارون سرازیر کرد و عملیات ثامنالائمه شکل گرفت.
گردان ما نیز در گوشهای از این میدان بزرگ ایثار، راه نفوذ دشمن را بسته بود و با آخرین توان با دشمن متجاور میجنگید ولی حقیقتاً زمینگیر شده بودیم و نفسهای آخر را میکشیدیم. تا چشم و گوش کار میکرد دود بود و آتش و صدای انفجارهای پیدرپی و فریاد تکبیر بچهها و نالۀ آهستۀ زخمیها. دشمن با تمام قوا میجنگید و اگر تانکهایش از معبر ما رد میشدند آبادان به تصرف دشمن در میآمد و شاید تا چند روز دیگر شهر اهواز را هم اشغال میکردند. نیرو و امکانات و مهمات و آذوقه، ته کشیده بود و ما باید با همان نیروهای باقیمانده جلو تانکهای وحشی دشمن را میگرفتیم. بچهها تمام توان و احساس خود را به کف گرفته بودند و با جانهای به لب رسیده در گلوگاه ایثار، مقاومت میکردند و حساسترین قصه تاریخ را بر لب تفدیدۀ کارون با خون خود مینوشتند. فرماندۀ گردان ما برای روحیه دادن به بچهها یکریز به اینطرف و آنطرف میدوید و گاهگاهی کل میزد و یا فریادهای اللهاکبر سر میداد و فریادهای مردانهاش را که با صدای گلولههای خودی و دشمن در هم میآمیخت به گوش بچهها میرساند. بچهها یکییکی عاشقانه در خون میرقصیدند و بر خاک میافتادند. دیگری کاری از گروه کوچک ما ساخته نبود و به هیچ وجه نمیتوانستیم جلو نیروهای عظیم دشمن را بگیریم، اما دعا و توسل بچهها ادامه داشت و همین رشتۀ پیوند، سیل امدادهای غیبی را به طرف ما سرازیر کرد. شلیک چند آرپیجی در آن فضای تیرۀ دودآلود که هیچ چشمی قادر به نشانهگیری دقیق نبود یکی از تانکهای نوک حمله دشمن را طعمۀ آتش کرد و نیروئی الهی در ما دمیده شد و دوباره روحیه گرفتیم و حمله به تانکهای دیگر آغاز شد. دو تانک دیگر که طعمۀ آتش خشم بچهها شدند، دشمن دست از پیشروی برداشت و در همانجا به تحکیم سنگرهایش پرداخت. روز بعد محاصرۀ آبادان شکسته شد و دشمن متجاوز رؤیای سخنرانی صدام در آبادان را با خود به گورستان تاریخ برد و جهان انگشت حیرت به دندان گرفت. شاید اگر حیدر به بچهها روحیه نمیداد، همگی شهید یا اسیر میشدیم و معبر برای نیروهای دشمن باز میشد ولی همان کلزدنها و تکبیرهای حیدر، امید را به نیروهای ما بازگرداند و معادله نظامی تغییر کرد و دشمن به هدفش نرسید.
همیشه امدادهای غیبی در آخرین لحظات و پس از پایداریها و عبور از آزمایشها رخ مینمایند، آن شب هم همین طور بود. فریادهای آن شب حیدر که زیباترین و ماندگارترین آواهای استقامت و پایداری بود، هنوز در گوشم طنینانداز است و نمیتوانم با شنیدن لب کارون به آن فضا پرواز نکنم، اگرچه حالا تقریباً سی سال از آن زمان گذشته ولی هنوز نخلستانهای جنوب با خاطرات آن شب میرقصند و موجهای کارون و اروند، پژواک آن فریادهای عاشقانه را تکرار میکنند. داستان امدادهای غیبی، داستانی بود که اکثر شبها در تمام خطوط نبرد تکرار میشد ولی داستان آن شب، داستان دیگری بود، مجری با صدای وحشتناکی کل میزد و زن و مرد را به رقص دعوت میکرد. صدای تیراندازیهای هوائی هم به جمع صداها اضافه شده بود. خواننده هم برای ترغیب و تشویق رقصندگان و برداشتن آخرین پردههای حجب و حیا و ایجاد روحیه در تازهکارها ترانهای جدید را با همراهی ارگ شروع کرده بود، همه کف و کل میزدند و شاید با هم میرقصیدند و او با تمام توان میخواند: مُو بچه شَطُّم ... مُو مار هفت خَطُم ... و این آموزش همگانی و مجانی که تا چند محله آنطرفتر میرفت تقریباً اکثر جوانان و نوجوانان را زیر پوشش میگرفت و تجربه مار هفت خط شدن و به آخر خط رسیدن را به تمام شنوندگان دور و نزدیک القا میکرد و شهر در آرامشی خاکستری چرت میزد. حالا دیگر مجلس عروسی تبدیل شده بود به یک تظاهرات مختلط و بیپروای سیاسی و ضد دینی که تمام ارزشهای جامعه را لحظه به لحظه بمباران تبلیغاتی میکرد و تمام خانهها را زیر آتش گرفته بود و ذهن شط در آتش میسوخت اما داستان آن شب، داستان دیگری بود، بچههای شط که از سراسر ایران آمده بودند بعد از عبور از اروند به آخر خط رسیده بودند و قلعههای تسخیرناپذیر فاو را فتح کرده بودند. حماسۀ فتح فاو جهان را در حیرت فرو برد و نظر تمام کارشناسان دنیا را متوجه دریادلان ایرانی کرد ولی تمام بچهها و امام آنها میدانستند که «فاو را خدا آزاد کرد». بدون شک رزمندگانی که در کربلای چهار عاشقانه و مظلومانه پرپر شده بودند در کربلای پنج بصورت فرشتههای امداد و راهنما وارد صحنۀ نبرد شدند و با یاری دوستانشان، کار ناتمام خود را تمام کردند. حالا خاطرۀ عبور از شط یادآور مارهای هفت خطی شده بود که قرار بود یک شبه تمام بچههای شهر ما را به آخر خط بیحیائی و هرزگی برسانند.
ذهنم دستخوش امواج سهمگینی شده بود و دوباره داشتم به آخر خط جنون میرسیدم، بی اختیار راه میرفتم و بلند بلند با خودم حرف میزدم. همسرم که معمولاً در اینگونه مواقع به دادم رسیده، گفت: چیه؟ چرا داری داد میزنی، میخوای برات بلندگو بیارم؟
گفتم: این بلندگوها درد منو دوا نمیکنن، دنبال یه بلندگو میگردم که با اون تموم پهنۀ تاریخ و جغرافیا را زیر پوشش بگیرم، دلم میخواد فریادی بزنم که توی هفت آسمون بپیچه.....
گفت: چه بلندگوئی بهتر از قلم و کاغذ، پاشو هرچه میخواهد دل تنگت بگو یعنی ولی فکر میکنم برای اینکه آرامش پیدا کنی بهتره امشب دوباره بریم گلزار.
گفتم: یا علی، از این بهتر نمیشه....
*
توی راه دکتر هم که داشت پیاده به گلزار میرفت سوار کردم، بعد از سلام و احوالپرسی، مثل همیشه به سرعت فهمید که حالم خراب است و چرا، گفت: چیه، نکنه بازم میخوای داستان بنویسی که آشفتهای؟ همسرم گفت: نه بلندگو میخواست من بهش پیشنهاد نوشتن دادم. دکتر گفت: این حاجی هیچوقت داستاننویس نمیشه چون قوانین داستان نویسی رو بلده ولی رعایت نمیکنه، فکر میکنه عرصۀ ادبیات هم عرصۀ جنگه، همون بهتر که یه بلندگو پیدا کنه و روضه بخونه...
گفتم: ببین دکتر جان، تا حالا صدبار گفتهام که قرار نیست که تمام نسلها تا ابد عزادار نسل ما باشند، اصلاً به اینها چه که ما جنگیدهایم. ما هیچ وقت طلبکار دولت و ملت نبوده و نیستیم. به وظیفه خود عمل کردیم ولی بحث من فقط دربارۀ مزاحمت و بیبند و باریه، هر چیزی یه حدی داره، از حد که گذشت رسوائی به بار میاره، همه میگن «یه شب که هزار شب نمیشه» ولی متأسفانه همین یه شب، هر شب تکرار میشه. همین یه شب کانون خیلی از خونوادهها رو از هم میپاشه، خیلیها به آخر خط بیعفتی میرسن، حالا که عکاسی و فیلمبرداری هم آسون شده، هرکسی با تلفن همراهش میتونه کلی عکس و فلیم از زن و بچههای نیمه لخت مردم بگیره و فوراً ارسال کنه برای این و اون.
دکتر گفت: حاجی، منم با این فسادها و مزاحمتها مخالفم ولی اینا اصلاً قصد بیاحترامی به شهدا ندارن، یه چیزی میخونن که مجلس رو گرم کنن. خیلی ترانههای دیگه هم میخونن که توی همین مایههاست، اونا نسل شما رو هم دوست میدارن ولی نمیتونن مثل شما فکر و زندگی کنن.
گفتم: اصلاً ما کی هستیم که اونا مثل ما باشن ولی اگه اونا توی این جامعه حق زندگی دارن ما هم داریم،
اگه چند دقیقه صدای اذون و قرآن بلند بشه خیلی از همینا اعتراض میکنن ولی نسبت به این صداهائی که تا صبح توی تموم شهر پخش میشه و فساد رو علناً ترویج میکنه هیچ اعتراضی نمیکنن.
دکتر گفت: ای بابا، تو که باز رفتی منبر، این حرفا با اصول داستان نویسی جور در نمیاد، اصلاً چه لزومی داره داستان بنویسی؟ مقاله بنویس، سخنرانی کن، گزارش خبری بنویس، مشکل ساختاری هم پیش نمیاد.
گفتم دکتر چقدر با پای پتی میدوی توی خط فکری ما، مگه خودت بارها نگفتی درد دلهات رو بنویس تا خالی بشی، خوب داشتم با تو درد دل میکردم.
گفت: آخه تو درد دل نمیکنی، داری داد میزنی، منم دیگه حرفی نمیزنم، خودت میدونی و خط فکری داستانت، دکتر که ساکت شد دوباره دلم گرفت، او هم مثل من از وضع موجود ناراضی بود و داشت به آغوش شهدا فرار میکرد. همیشه همینطور است، هر وقت من میروم او هم ناخودآگاه میآید. دکتر در روز پذیرش قطعنامه تولد شده و حالا دانشجوی دکترای زبان و ادبیات فارسی است ولی تخصص اصلیاش نقد و آسیبشناسی هنر و ادبیات موجیها و بیترمزهاست. من معتقدم که اگر او 15 سال زودتر تولد شده بود حتماً حالا جزو شهدا بود.
کمکم داشتیم به گلزار شهدا میرسیدیم که با صحنه عجیبی مواجه شدم. در ابتدای یکی از بلوارها چندین نوجوان دیوانهوار به طرف آسمان سنگ پرتاب میکردند. فکر کردم که در شیطنتی کودکانه چراغهای بلوار را نشانه رفتهاند ولی در کمال ناباوری دیدم چلچراغهای آسمان را هدف گرفتهاند. تابلوئی که عکس چند تن از شهدا روی آن بود، زیر رگبار سنگهای پیدرپی آنها قرار داشت. عربده میکشیدند و فحش میدادند و سنگ میانداختند، عکس مردان شجاع و دریادلی که روزگاری یکی از قدرتمندترین ارتشهای دنیا را به زانو در آورده بودند و پیکرشان زیر تانکهای دشمن له شده بود حالا آماج سنگ نادانهائی قرار گرفته بود که بخاطر خون همان شهدا به آرامش و امنیت رسیده بودند. هنوز صدای ارگ و بلندگوی عروسیها که دیگر معلوم نبود چه میگفتند به گوش میرسید و به سنگ اندازان روحیه میداد...
گفتم: بفرما دکتر، تحویل بگیر، ترویج اون بیحیائیها به این جسارتها ختم میشه.
پسرم خواست برود پائین با آنها درگیر شود دکتر مانعش شد و گفت: مگه تو مجری قانونی، به جای درگیری به 110 زنگ بزن.
کمی پایینتر نزدیک گروهی که از دور با حیرت به سنگ اندازان نگاه میکردند ترمز زدم و علت را جویا شدم. گفتند: دیشب، عدهای، در همین جا بد مستی میکردند و عربده میکشیدند و مزاحم مردم میشدند، به پلیس خبر دادیم، چند نفرشان دستگیر شدند، بقیه هم فرار کردند. امشب دوباره آمدهاند تا با شکستن تابلو شهدا، مثلاً انتقام بگیرند حالا هم باز به پلیس خبر دادهایم.
با دیدن ماشین پلیس که به محل سنگ اندازان میرفت، قلبم آرام گرفت ولی حقیقتاً دلم نمیخواست هیچکدام از آنها دستگیر شوند. فقط دلم میخواست دست از این دشمنی و لجاجت و جهالت بردارند و دیگر اینکارها را تکرار نکنند. این اولین باری نبود که عکس شهدا مورد حمله گروهی نادان قرار میگرفت، چند بار هم عکسهای گلزار شهدا را شکسته بودند. با فکر اینکه ممکن است الان هم گلزار مورد حمله قرار گرفته باشد سرعتم را بیشتر کردم تا اگر چنین باشد به دوستانم خبر بدهم و جلو آنها را بگیریم. دهها فکر مختلف به ذهنم هجوم آورده بودند و هر لحظه اسیر فکری کشنده میشدم و این بن بست فکری که ریشه در عجز و نگرانی مفرط داشت مرا به استمداد از شهدا و توسل به آنها نیازمندتر میکرد. به خود شهدا متوسل شده بودم و لحظه به لحظه دعا میکردم. همیشه در چنین وضعیتی به محض وصل شدن به شهدا، کرامات آنها را دیدهام و نتیجه مثبت گرفتهام. این بار هم علیرغم آنهمه غم و نگرانی، مطمئن بودم که امدادهای غیبی در راهند و من به زودی مهمان یکی از جلوههای ناب کرامت شهدا خواهم شد، همانگونه که بارها در سختترین عرصههای خطر، کرامات آنها را دیده بودم و تمام بچههای جبهه نیز خاطرات متعددی از آن جلوههای غیبی در خاطرات غبار گرفته خود دارند.
به گلزار که رسیدیم و اثری از حمله ندیدم به آرامشی نسبی رسیدم و با تمام وجود خدا را شکر کردم. از امدادهای غیبی به همین راضی بودم که حریم معشوقهای من مورد تعرض قرار نگرفته است. با خانواده وارد گلزار شدم و تعدادی از دوستانم را در یکی از میعادگاههای همیشگی دیدم و به آرامشی بیشتر رسیدم. شب نیمۀ شعبان بود و گروههای زیادی از مردم قبل از ما آمده بودند و رفته بودند از شاخه گلها و قوطیهای خالی شیرینی میشد اثر حضور مردم را تماشا کرد. این رسم همیشگی مردم شهر ماست اما در آن ساعت از شب، معمولاً بجز همسنگران قدیمی و دوستان جدید، مثل دکتر، کسی در گلزار پیدا نمیشد.
خوشحالیام مثل خوشحالی نیروهائی بود که در محاصرۀ دشمن، به آنها نیروی کمکی رسیده بود، این نشاط و انبساط را فقط کسانی میتوانند درک کنند که چنان تجربهای داشته باشند، خودم را آماده کردم که با بچهها دربارۀ بلندگوهای عروسیها و مخصوصاً دربارۀ آن گروهی که به تابلو شهدا سنگ میزدند بحث کنم ولی داستان دیگری شروع شده بود که من از آن خبر نداشتم.
*
زن و شوهر میانسالی که من آنها را نمیشناختم در گلزار بودند و داشتند با بچهها صحبت میکردند. با ورود ما زن به طرف همسرم آمد و با هم به جائی که بقیه خانمها نشسته بودند رفتند، من و دکتر و پسرم هم به طرف دوستانمان رفتیم. مرد پس از سلام و احوالپرسی با ما، دوباره جمعیت را شمرد و من علت شمارش را از بچهها جویا شدم. فهمیدم که زن و مرد منتظر هفده نفر هستند و تعداد ما پانزده نفر بود. من گیج شده بودم دلم میخواست هرچه زودتر علت این کارها را بفهمم. صدای ارگها و بلندگوها و کاروانهای عروس، کمابیش به گلزار میرسید ولی هیچکدام از بچهها توجهی به آن صداها نداشتند.
حاج علی را کنار کشیدم و گفتم: بگو ببینم چی شده؟ گفت: ما از دست سر و صدای عروسیها به اینجا پناه آورده بودیم و بعد از دعای کمیل داشتیم زیارت عاشورا میخوندیم که این دو نفر اومدند، زن دور مزار شهدا میچرخید و اشک میریخت و با آنها حرف میزد، قربان صدقهشان میرفت با چادرش عکسها و سنگها را پاک میکرد و لحظه به لحظه از آنها تشکر میکرد. مرد هم پیش ما آمد و در گوشهای نشست تا زیارت تمام شد. سپس ما را شمرد و با احترام و معذرتخواهی گفت: شما باید هفده نفر باشید. منتظر میشم تا بقیه هم بیان، شما که اومدید دوباره ما را شمرد و گفت دو نفر دیگه هم باید اینجا باشن. حالا هم منتظر اون دو نفره، گفتم خوب، اصل قضیه چیه؟ گفت نمیدونم یه نفر یه امانت برای خانمش فرستاده و گفته شب جمعه در نیمههای شب هفده نفر در گلزار جمع میشن این امانت رو به اونا بده.
در همین حال، نگهبان گلزار هم وارد جمع دوستان شد و شدیم شانزده نفر. زن با دیدن او خوشحال شد و به طرف ما آمد و بعد از سلام و علیک با من گفت: حالا شدیم شانزده نفر، فقط نفر هفدهم باقی مونده. گفتم: ترو خدا خواهش میکنم بگید چی شده، ما دیگه نصفه عمر شدیم، اگه قراره ما هفده نفر باشیم حتماً اون یه نفر دیگه هم میرسه. زن گفت: نه من اجازه ندارم تا هفده نفر نشدیم امانت رو تحویل بدم.
گفتم شاید اشتباه شمردهاید، بذارید منم یه بار دیگه بشمارم و آهسته با انگشت شمردم: حاج علی و همسرش، سید و پسرش، حاج حسن و داماد و دخترش، حاج رضا و همسرش، من و همسر و پسرم و دکتر، نگهبان و شما دو مهمون گرامی..، درسته، ما الان شومزه نفریم ولی مطمئن باشید نفر هفدهم حتماً میرسه.
سپس به ساعتم نگاه کردم، ساعت دقیقاً 12 شب بود و ما شانزده نفر بودیم، کنجکاوی و اشتیاق برای شنیدن یک راز مربوط به شهدا کاسۀ صبر همهمان را لبریز کرده بود. همهمان مثل تشنگانی بودیم که اگر تا چند لحظه دیگر به آب نمیرسیدیم میمردیم، به اطراف گلزار نگاه کردم ولی هیچکس جز ما در آن حوالی نبود، کنار مزار یکی از شهدا نشستم و شروع به خواهش و التماس کردم. بچههای دیگر هم گوشهگوشه با یکی از شهدا خلوت کرده بودند، بارها این حالت را در جنگ و بعد از جنگ تجربه کرده بودیم، همیشه در آخرین لحظات و در اوج ناامیدی امدادهای الهی به دادمان رسیده بود و ما را سرشار از ناز و نعمتهای الهی کرده بود، حالا هم دقیقاً همان لحظات آخر بود. بعد از آنهمه مشکلات روحی که از سر شب تا آن موقع برایمان پیش آمده بود، نیاز به یک قطره اعجاز داشتیم. اصلاً برای درک همین اعجاز به گلزار آمده بودیم، هر چند هیچکداممان از آمدن یکدیگر خبر نداشتیم. ما برای شنیدن یک راز و بهره بردن از یک سفره پر از مائدۀ آسمانی دعوت شده بودیم و بدون شک یک نیروی غیبی ما شانزده نفر را به آنجا کشانده بود وگرنه در بعضی از شبها تعداد بیشتری از دوستان و خانوادهها در همین جا جمع میشدند و دعای کمیل و زیارت عاشورا میخواندند.
ساعت از 12 شب گذشته بود و نفر هفدهم نرسیده بود. زن و مرد داشتند برای رفتن آماده میشدند و با خانوادهها خداحافظی میکردند. دیگر کار از کار گذشته بود و ما از یک نعمت بزرگ الهی محروم شده بودیم و این محرومیت نشان از بدبختی و بیلیاقتی و بیسعادتی ما داشت. هر کدام از بچهها در گوشهای زانوی غم به بغل گرفته بودند و من نزدیک دکتر نشستم. دکتر با چشم اشکبار داشت با شهیدش درد دل میکرد و زیر لب میگفت: آخه، خوش غیرت این چه رسم مهمونیه؟ تو که دعوتمون کردی دیگه چرا سفره رو جمع کردی؟ میدونم، تقصیر خودمونه، به چهرهات نگاه میکنم، از خودم خجالت میکشم ولی این انصاف نیست، اصلاً از تو شاکیام، آخه تو میپسندی که ما دست خالی برگردیم؟ حاشا به لطف و کرم و غیرت و مردانگی تو...
درددلهای دکتر ادامه داشت و روح من دوباره طوفانی شده بود. بیاختیار بلند شدم و به طرف زن و مرد رفتم، بچههای دیگر قبل از من به آنها رسیده بودند و با آنها حرف میزدند. من هم کنارشان ایستادم و با التماس گفتم: خواهش میکنم صبر کنید. درسته که هنوز هفده نفر نشدیم و توفیق دریافت اون امانت رو از دست دادیم ولی شما رو به جان این شهدا اگه ممکنه حداقل بگید کی شما رو به اینجا فرستاده، بگید چی شده. اگه نگید ما از غصه دق میکنیم، میدونم ما لایق اون امانت نیستیم ولی محتاج اونیم. دوستان دیگر هم التماسهایشان را ادامه دادند...
سوگند به شهدا باعث توقف آنها شد و مرد با تردید به زنش گفت: خوب، اصل ماجرا رو تعریف کن ولی امانت رو بهشون نده. زن هم دلش به حال ما سوخت و نهایتاً قبول کرد. دوباره برگشتیم جای همیشگیمان نشستیم و زن در حالیکه داشت اشکش را پاک میکرد گفت: تقریباً سه ماه پیش عصر جمعه برای فاتحهخوانی برای یکی از اموات از شهر خودمان اومدیم به شهر شما. مراسم که تموم شد شوهرم با دوستانش حرف میزد، من که دلم هوای شهدا کرده بود و نذر و نیازی در دل داشتم به شوهرم گفتم تا حرف شما تموم میشه من یه سری به قطعۀ شهدا میزنم. او هم قبول کرد و من اومدم اینجا.
کنار یکی از شهدا که نمیدونم کدامیک از اینها بود یه دختر نشسته بود و با شهید حرف میزد من با دیدن او ایستادم و به حالاتش توجه کردم ولی نزدیکش نشدم آخر کار سنگ مزار رو بوسید و دو طرف صورتش روی سنگ گذاشت، اشک من هم سرازیر شده بود، دختر با تلفن همراهش از مزار شهید عکس گرفت، بعد بلند شد از مزارهای دیگر هم عکس گرفت تا چشمش به من افتاد با لبخند سلام کرد، صورتش از اشک خیس شده بود، بیاختیار او را در آغوش گرفتم و صدای هقهق هر دومون بلند شد، نمیدونستم او کیه و چه ارتباطی با شهید داره ولی فکر کردم شاید خواهر شهید یا دخترش باشه. من هم سؤال نکردم، بعد گفت: یه عکس از من میگیرید؟ گفتم: چرا که نه؟ ولی بلد نیستم، روش عکس گرفتن با تلفن همراهش را به من یاد داد و در چند زاویه مختلف از گلزار عکسش را با شهدا گرفتم. بعد، شروع کرد با من حرف زدن، دربارۀ زندگیم، شوهرم، کارم، تحصیلم، شهرم و خیلی چیزای دیگه. بعد از مدتی کیف و کتابهایش را از کنار مزار برداشت و دوباره به طرف من اومد و چون برای رفتن عجله داشت با هم قدم زدیم تا خیابان جلو گلزار، بعد، تلفن همراهش رو به طرفم گرفت و گفت: من با اجازتون دارم میرم، یه زنگی به شوهرتون بزنید تا بیان. نگاهی به اطراف کردم، هوا داشت تاریک میشد و همسرم هنوز برنگشته بود، دختر هم آنقدر صمیمی و خودمانی حرف میزد که بدون تعارف و اراده و انکار تلفنش را گرفتم و به تلفن همراه شوهرم زنگ زدم و گفتم که جلو گلزار منتظرش هستم، بعد تلفن را به دختر دادم و از او تشکر کردم، بعد از آن، خداحافظی کردیم و دوباره همدیگهرو بوسیدیم، لحظۀ آخر دست کرد توی کیفش و دوتا شکلات بیرون آورد و گفت: بفرمایید، باز هم بدون تعارف دو شکلات را از او گرفتم و دستش را فشار دادم، گفت: یکیش برای خودتون، یکیش هم برای شوهرتون. این هدیه دوستمه برای شما، باز هم تشکر کردم و گفتم برای ما؟ دوست؟ کدوم دوست؟ گفت: همون شهید، گفته: حتماً اسم پسرتون رو بذارید رضا ولی خیلی مواظبش باشید، بیاختیار به زمین نشستم، آسمان دور سرم میچرخید، او داشت دور میشد و من قدرت حرکت کردن نداشتم، اشکم بیاختیار جاری شده بود و مات و مبهوت به غروب خورشید نگاه میکردم. ما سالها بود ازدواج کرده بودیم و بچهدار نمیشدیم، بارها نذر و نیاز کرده بودم ولی خدا صلاح نمیدانست، آن روز هم با همین نیت وارد گلزار شهدا شدم تا آنها را واسطه قرار دهم که به آن دختر برخورد کردم و جوابم را از شهدا گرفتم، حالا دو شکلات در دست داشتم و مژده پسری که شهدا اسمشرو هم انتخاب کرده بودند و این اسم همان اسمی بود که من همیشه آن را در رؤیاهایم میپروراندم. شوهرم که برگشت داستان را برایش تعریف کردم.
نگهبان گلزار استکان شانزدهم را که پر از چای کرد گفت: اتفاقاً منم اون دختر رو بارها دیده بودم، حالات عجیب و غریبی داشت. چندین نفر هم دیگه مثل شما سراغش میگرفتن ولی مدتیه دیگه ندیدمش. از این قصهها اینجا زیاد اتفاق میافته، حالا چای بفرمایید، تا سرد نشده.
همزمان با برداشتن چای، شوهر آن زن شرح ماجرا را ادامه داد:
- آره، همینطوره، اون روز من تا وضع زنم رو دیدم اول نگران شدم، فکر کردم یه نفر خواسته با زندگی ما بازی کنه. چند بار هم به شماره تلفن دختر زنگ زدم ولی در دسترس نبود. به همسرم گفتم در این باره با کسی حرف نزن، از این خرافات و دروغها زیاده، بعد از اون شب چندین بار دیگه با شمارۀ اون دختر تماس گرفتم ولی همیشه یا خاموش بود و یا در دسترس نبود. قضیه تموم شد تا هفتۀ گذشته، درست شب جمعۀ گذشته جشن کوچکی توی خونه گرفته بودیم ولی خودمون تنها بودیم که تلفن زنگ زد، یه نفر بعد از سلام و احوالپرسی گفت: میبخشید شما بابای آقا رضا هستید؟ گفتم: نه اشتباه گرفتید، گفت: چرا، شما باید بابای آقا رضا باشید، مامانش چطوره؟ یه لحظه به خودم آمدم و شناختمش. گفتم شما همون.... حرفم رو قطع کرد و گفت: آره، میبخشید که در دسترس نبودم، راستی نتیجۀ آزمایش رو گرفتید؟ بدون تردید و انکار گفتم: آره، جوابش مثبته، حالا هم یه جشن کوچک توی خونه گرفتهایم جای شما خالیه، گفت: انشاءالله مبارکه..
همسرم که متوجه شده بود گوشی رو گرفت و شروع به احوالپرسی و حرف زدن کرد. برای اولین بار، حضور نیروهای غیبی رو به وضوح توی زندگیمون لمس میکردم و بخاطر تشکر از شهدا عکس یکی از شهدای اقواممان را روی دیوار زده بودم. همسرم داشت با التماس از او میخواست که خودش را معرفی کند و بیشتر دربارۀ خودش حرف بزند ولی او طفره میرفت، نهایتاً او را به جان شهدا قسم داد و او گفت: باید از دوستم اجازه بگیرم، اگه اجازه داد فردا براتون زنگ میزنم.
گفتم: یه خواهش دیگه هم دارم، گفت: بفرمائید، گفتم: شما اون روز از کجا دونستید که من فرزند ندارم و اون دو شکلات رو به من دادید؟ گفت: اگه دوستم اجازه بِده حتماً دربارۀ این راز هم در نامهام خواهم نوشت.
روز بعدش زنگ زد و نشانی ما را گرفت و گفت: فردا یه نامه براتون پیشتاز میکنم که یه نامۀ دیگه توشه و چند صفحه دربارۀ خودم و شما نوشتهام...
به او گفتم: چگونه اجازه گرفتید؟
گفت: خیلی ساده، مثل همیشه از دوست شهیدم خواستم که نظر مثبت یا منفیش رو در خواب یا بیداری بصورت یه علامت بفرسته و او در خوابم علامت مثبت فرستاد.
گفتم: شرمنده، میشه بیشتر توضیح بِدید؟
گفت: حتماً، بعد از توسل و چند دعای دیگه و یه نذر کوچک، مثل همیشه به خوابم اومد. در خواب دیدم در نیمههای شب اطراف مزارش برای عدهای دعائی میخوند که شما هم بین اونها بودید، از عبارات دعا فهمیدم که دعای کمیله که باید در شب جمعه یا شب تولد امام زمان خونده بشه، من که مسئول پذیرائی بودم و میخواستم براشون چای بریزم افراد رو شمردم هفده نفر بودند و به این نتیجه رسیدم که در یکی از شبهای جمعۀ آینده حتماً هفده نفر در نیمههای شب جمعه دور هم جمع میشوند که باید راز زندگیام را برای آنها شرح دهم...
نگهبان گلزار که از همرزمان شهدا بوده در حالیکه داشت چای هفدهم را میریخت گفت: اینم چای هفدهم برای نفر هفدهم، آقای رضای گل گلاب، حالا اون امانت رو بده که دیگه دارم دیوونه میشم.
نسیم باغ توسل وزیدن گرفته بود و بزم میهمانی را پر از اشک و تبسم کرده بود. زن چای هفدهم را به جای پسر تولد نشدهاش نوشید و نامه را از داخل کیفش بیرون آورد و به همسرم داد. حالا آن امانت الهی در دست همسرم بود و باجگیری شروع شده بود و پیدرپی تقاضای صلوات میکرد. سپس نامه را باز کرد تا با خانمها مشغول خواندن شوند ولی اشتیاق پدر و مادر رضا برای شنیدن مطالب آن بیشتر از همه بود.
گفتم: بده تا براشون بخونم.
همسرم گفت: نمیشه، این نامه زنونهاس، اول ما باید بخونیم؟ شاید نیاز به سانسور داشته باشه!!!
گفتم: حالا دیگه خوب شد، سر و کارمون افتاد دست رئیس کمیتۀ سلب آسایش!
قهقهه بچهها بلند شد و با قهقهه مستانه شهدا در هم آمیخت، زمین مثل همیشه نردبان آسمان بود و لذت و شور و نشاط و انبساطی که منتظرش بودیم فراهم شده بود، شهدا دوباره ما را مهمان کرده بودند و مثل همیشه امدادهای الهی در آخرین لحظات به فریادمان رسیده بود که نیاز به تشکر مخصوص داشت.
حاج حسن گفت: اصلاً نخواستیم، نامه برای خودتون، ما تا همین جاش هم نمیتونیم هضم کنیم، و بعد در حالیکه داشت از زمین بلند میشد که نماز شکر بخواند گفت: ما داریم میریم ملکوت، کسی التماس دعا نداره؟
گفتم: فعلاً که ملکوت اومده زمین، اگه تو حاجتی داری بگو؟
حاج حسن گفت: فقط یه نوشابۀ مشکی برای هضم مائدۀ امشب برام نگه دارید !!
مرد با تعجب گفت: نوشابۀ مشکی؟؟
حاج علی به حاج حسن که مشغول نماز شده بود گفت: اگه تعمیر شده بود طیالارضت هم از ملکوت بیار!!!
مرد که علامت گیج شدن در چهرهاش موج میزد گفت: تعمیر؟ طیالارض؟؟
حاج رضا با جدیت گفت: آره، حاج حسن شبها با طیالارضش میره تو ملکوت مسافرکِشی ولی گفتن باید گازسوز بشه، خیلی تو ملکوت دود میکنه، باید بفروشتش.
شوهر زن که هاج و واج و کنجکاو شده بود گفت: مگه طیالارض هم دود میکنه؟
حاج رضا گفت: آره، دودش بستگی به میزان سوختگی دل شوفرش داره، حاج حسن هم خیلی دلسوختهس ولی فرداشب که بِرَم ملکوت، براش آبش میکنم، یه اطلاعیه میدم با این مضمون که «یک دستگاه طیالارض قراضۀ تصادفی دست دوم با نمره 24434 زیر قیمت کارشناسی بفروش میرسه، در ضمن این طیالارض مال یک بسیجی بیترمز بوده که هر شب میرفته ملکوت و بر میگشته».
قهقهه مرد حرف حاج رضا را قطع کرد و گفت: من درباره طیالارض عرفای گذشته چیزهائی شنیده بودم ولی واقعاً ایشون هم طیالارض دارن؟
حاج علی گفت: داشت ولی توقیف شد!!
دوست جدید ما که کاملاً مجذوب بحث شده بود گفت: واقعاً؟ کی توقیفش کرد؟ چرا؟
حاج رضا آهی کشید و گفت: هیچی، یه بار حاج حسن بدون وضو سوارش میشه میره ملکوت، توی سجدۀ آخر پشت فرمون خوابش میبره میماله به چندتا فرشته، بعد بچه فرشتهها میان خط میندازن رو طیالارضش و پنچرش میکنن. حاج علی هم پای پیاده بر میگرده تو جا نمازش.
مرد، که مغروق و مبهوت حرفهای ما بود گفت: صبر کنید، سؤالام داره زیاد میشه، قضیه نوشابه مشکی چیه؟ اون شمارۀ پلاک چیه؟
دکتر گفت: حاج حسن معتقده که بعد از نماز شب، نوشابۀ مشکی میچسبه ولی از نظر عرفا نوشابۀ زرد بهتره.
حاج رضا که نمازش تمام شده بود و داشت ته ماندۀ چایش را سر میکشید، گفت: خاک تو سر ما عرفا!!!
مرد با حیرت و ترحم به حاج رضا نگاه کرد و گفت: اصلاً سر در نمییارم.
دکتر گفت: اینا واقعاً عتیقهاند و من به همین خاطر عاشقشونم، منظورشون از نوشابۀ مشکی چای غلیظه، نوشابۀ زرد هم چای کمرنگه، اولی مخصوص حاج حسن و دومی مخصوص حاج رضا. یعنی برای هضم مشاهدات معنویشون نیاز به نماز شب به اضافۀ چای دارن، عدد 24435 هم تعداد رکعتهای نمازهای صبح و ظهر و عصر و مغرب و عشاست، در ضمن، اینا برای طولانی شدن داستان از همۀ ابزارهای تصادفی استفاده میکنن.
گفتم: دکتر جان، بازم که رفتی تو ادبیات؟
گفت: حاجی، از شوخی که بگذریم، چه نامه خونده بشه چه نشه واقعاً پیام داستان تموم شده، گره داستان هم با فاش شدن نام نفر هفدهم باز شد، حالا دیگه با چه منطقی میخوای داستان رو ادامه بدی؟
گفتم: من کاری به اصول و منطق داستان نویسی ندارم، پیام شهدا برام مهمه، شاید رازهای مهمتری هم توی نامه باشه.
مرد که اینبار مبهوت حرفهای ما بود گفت: قضیۀ داستان و داستان نویسی چیه؟
گفتم: داستانش مفصله، اگه اجازه بدید بعد از خوندن نامه براتون تعریف میکنم.
*
تلفنهای همراه چند تا از بچهها یکی پس از دیگری زنگ میخورد و خانوادهها سراغشان را میگرفتند. چند تا از بچهها هم در گوشه و کنار مشغول خواندن نماز شب بودند، نگهبان گلزار گفت: حالا که قراره نامه خونده نشه من یه قوری چای دیگه دم کنم. حاج حسن گفت: پس بهتره منم سریع برم یه مقدار غذا بیارم همین جا سحری بخوریم و فردا روزه بگیریم نذر سلامتی مولا.
شوهر زن گفت: نمیخواد برید، ما هفدهتا لقمۀ نون و پنیر برای شما آوردهایم ولی نمیدونستیم نصیب خودمون هم میشه.
حاج رضا گفت: ریاضت کش به بادامی بسازه ولی اشکالی نداره سهم آقا رضا هم ما میخوریم چون همنامیم.
شوهر زن که تازه با شوخیهای ما آشنا شده بود گفت: شرمندهام اگه میدونستم...
حاج علی حرفش را قطع کرد و گفت: دشمنت شرمنده باشه حاجی شوخی میکنه.
دکتر با لبخندی به مرد گفت: اینا ادبیاتشون همینجوریه مخصوصاً وقتی که اینجا دور هم جمع میشن، یعنی در اصل، به لهجۀ دوستان شهیدشون تکلم میکنن...
در همین حال مرد گفت تا خانمها نامهرو میخونن دلم میخواست روی بعضی از موضوعات یه کم بحث کنیم، شما حرفهای قشنگی میزنید ولی من به بعضی از این چیزهائی که شما میگید اعتقاد ندارم.
حاج علی گفت: مثلاً چه چیزهایی؟ مرد گفت: مثلاً به اینکه شهدا واقعاً زندهاند.
حاج حسن گفت: اولاً: زنده بودن اونا مثل زنده بودن ما نیست، ثانیاً: نه فقط شهدا بلکه بعضی از مردهها هم زندهاند، ثالثاً: اعتقاد، اجباری نیست، هرکه به یقین برسه معتقد میشه، ما هم اصلاً توقع نداریم که دیگران هم در حد ما به شهدا اعتقاد داشته باشند، رابعاً: تعجب من از اینه که شما کرامت شهدا رو در زندگی خودتون دیدید ولی هنوز انکار میکنید.
مرد گفت: نه، من انکار نمیکنم، منم به شهدا احترام میذارم ولی، چطور بگم، در حد شما افراطی نیستم، شما نسبت به شهدا خیلی احساساتی هستید، یه جوری حرف میزنید که انگار واقعاً زندهاند. من فکر میکنم اون دوتا شکلات هیچ نقشی در بچهدار شدن ما نداشته، شاید بچهدار شدن ما در اثر دارو و درمان بوده، شاید هم خدا خواسته که ما حالا بچهدار بشیم.
دکتر گفت: البته در دارو و درمان و ارادۀ خداوند هیچ شکی نیست ولی شاید منظورتون اینه که اون شهید هیچ نقشی نداشته.
مرد گفت: تقریباً، البته من در مشکلگشا بودن بعضی از امامزادهها شک ندارم ولی نمیتونم قبول کنم که این شهدا هم مثل اونا باشن.
دکتر گفت: همون امامها و امامزادهها هم، چه مرده و چه زنده، بدون اذن خداوند کاری نمیکنن، اونا وساطت و شفاعت میکنن، خداوند هم اجابت میکنه، اون امامزادهها هم وقتی شفاعت میکنن که فرد به اونا متوسل شده باشه، حالا شاید همسر شما هم با نیت پاک به یکی از شهدا متوسل شده و روح پاک اون شهید واسطۀ فیض شده باشه.
حاج رضا گفت: اگر ایمان به غیب داشته باشید همه چیز حلّه، شما هم مثل ما هستید ولی ممکنه به هدفی که شهدا برای اون شهید شدن ایمان نداشته باشید.
مرد گفت: درسته، من میدونم که تمام اینها پاک و رشید و فداکار بودن ولی فکر میکنم که خیلیهاشون الکی شهید شدن، بعضیهاشون حتی روش استفاده از اسلحه هم بلد نبودن و شاید یه سرباز دشمن رو هم نکشته باشن.
سید گفت: چیزیکه مهم بود حضور بود نه کشت و کشتار. خیلیها حتی یه تیر هم شلیک نکردن و شهید شدن، خیلیهاشون فقط در حد دفاع شلیک میکردن اما هرگز عاشق کشت و کشتار نبودن.
مرد گفت: قبول، منظور من اینه که ایران نباید بعد از فتح خرمشهر جنگ رو ادامه میداد.
سید گفت: شاید منظورت اینه که ما اصلاًَ نباید انقلاب میکردیم.
مرد گفت: نه، البته ممکنه بعضیها اینطور فکر کنن ولی من معتقدم که انقلاب باید میشد خیلی هم انقلاب خوبی بود ولی به نتیجۀ مطلوب نرسیدیم در ضمن این مسئله چه ربطی به ادامه جنگ بعد از فتح خرمشهر دارد؟
سید گفت: اولاً: ما هم معتقدیم که انقلابمون به دلائل مختلف هنوز به کمال مطلوب نرسیده، ثانیاً: شما قبول دارید که ما هنوز هم در حال جنگیم؟
مرد گفت: بله، تا حدودی قبول دارم. هنوز هم خیلی از کشورها بر علیه ما دارن فعالیت میکنند.
سید گفت: بعد از فتح خرمشهر هم همین قضیه صادق بود. اونا هیچ وقت دست از سر ما بر نمیداشتن و حتماً دوباره به طریقی دیگر به ما حمله میکردن. اونا به خاطر انقلاب از دست ما عصبانی بودند و هستند، اونا جنگ رو برای گرفتن چند شهر و منطقه نفتی و پالایشگاه به ما تحمیل نکردند بخاطر سرنگون کردن انقلاب جنگرو راه انداختن، هنوزم در حال جنگیم.
مرد گفت: این حرفا قبول، ولی خیلی از سرمایههای مملکت ما از بین رفت که بهترین اونا همین جوونا بودن.
حاج حسن گفت: متأسفانه همینطوره ولی آیا شما توی جبهه بودید؟
مرد گفت: نه، ولی خیلی از فیلمهاشرو دیدم.
دکتر گفت: فیلمها، خوب یا بد، محصول ذهن فیلمسازها هستند ولی توی جنگ حقیقتهائی وجود داشت که فقط اونا که اونجا بودن میتونند اون حقیقتها رو بدون بزرگنمائی و کوچکنمائی درک کنند.
حاج رضا گفت: ما از زمین و آسمون زیر رگبار بودیم، زیر پامون مین بود، بالای سرمون بمب و خوشهای و شیمیایی، روبرومون مسلسل بود و تفنگ و آرپیجی و نارنجک، لابلامون هم جاسوسای ستون پنجم، حقیقت اینه که روی هیچکدام از گلولهها ننوشته بودن این مخصوص کشتن، این مخصوص مجروح کردن، این مخصوص پا، این مخصوص دست، این یکی هم به هدر برود. اما یه حقیقت بزرگتر هم وجود داشت: دست تقدیر روی هر گلولهای نوشته بود: این مخصوص شهید کردن فلانی، این مخصوص مجروح کردن فلانی.
حاج علی گفت: منظور ما اینه که شهدا و جانبازان انتخاب شده بودن وگرنه چطور ممکن بود که یه ترکش بیاد توی یه سنگر و از بین همه رد بشه و نفر آخر رو شهید کنه؟ بچهها از این چیزها خیلی به یاد دارن.
مرد گفت: این مسئله تو هر جنگی ممکنه اتفاق بیفته و اونهائی که روز مرگشون فرا رسیده کشته بشن.
حاج رضا گفت: ما هم دقیقاً همینو میگیم اونهائی که روز شهادتشون فرا رسیده بود همونهائی بودن که انتخاب شده بودن.
مرد گفت: پس شهیدان جبهههای ما با کشتههای جنگهای دیگه مثل همند.
سید گفت: بله، با این تفاوت که اینا در حال دفاع از وطن و ناموس مردم بودن ولی...
مرد حرف سید را قطع کرد و گفت: شاید بعضیها از کشتههای جنگهای دیگه هم در حال دفاع از مملکتشون بودن، مثلاً در قضیه فتح فاو که عراقیها از کشورشون دفاع میکردن.
حاج علی گفت: آیا اگر کسی به خانه شما تجاوز کرد و اموالتون رو به غارت برد و سپس وارد خانه خودش شده قانون حق نداره وارد خونه اون متجاوز بشه و او را بیرون بیاره و تنبیه کنه. آیا ما باید مینشستیم تا دشمن هر بار وارد خاک ما بشه، اونوقت اونو تا مرز عقب برونیم و دوباره منتظر بشیم تا وارد خاکمون بشن و دوباره او رو تا لب مرز تعقیب کنیم و باز برگردیم منتظر تجاوز بعدیشون بشیم.
مرد گفت: نه، قانوناً سازمانهای بینالمللی باید اینکار رو انجام میدادن، نه خود ما.
حاج رضا خندید و گفت: یعنی همون کسانی که دشمن رو تجهیز کرده بودن باید به کمک ما میاومدن؟
حاج حسن گفت: ما باید دشمن متجاوز رو حتی توی خونهاش هم تعقیب و قصاص میکردیم و انتقام میگرفتیم تا همۀ جنگافروزها میفهمیدن که حمایت از صدام هیچ نفعی به حالشون نداره و این حقیقترو بعد از فتح فاو فهمیدن.
حاج علی گفت: روحش شاد، ابوالفضل همیشه میگفت: بعد از جنگ ما رو محاکمه میکنن که چرا جنگیدید؟ و چرا بدون گذرنامه وارد فاو شدید؟ حالا همون روزه.
مرد گفت: نه، من شخصاً از شما ممنونم که به جای ما جنگیدید و جور تمام مردم را کشیدید ولی ما هنوز نمیتونیم درباره جنگ قضاوت کنیم.
حاج علی گفت: هر چی هم از زمان دفاع مقدس دورتر بشیم این قضاوت سختتر میشه ولی اگر قرار باشه کسی قضاوت کنه باید خودش رو تو موقعیت اون روز کشور ما بگذاره و قضاوت کنه. بعضیها هم بجای قضاوت صحیح، با پاک کردن صورت مسئله، میگن، اصلاً نباید انقلاب میشد. به نظر من این قضاوت غلط خیلی بهتر از اینه که بگند نباید متجاوز رو تعقیب و سرکوب میکردیم.
مرد گفت: از این بگذریم، آیا شما میدونستید که ما، در جنگ از امریکا اسلحه میخریدیم؟
سید گفت: فرقی نمیکنه، ما از هرکه هم که اسلحه میخریدیم با امریکا ارتباط داشت اما به نظر شما آیا نباید اسلحه میخریدیم؟ ما که جنگ رو شروع نکردیم، جنگ بر ما تحمیل شده بود و ما مجبور بودیم با چنگ و دندان از وطنمون دفاع کنیم.
مرد گفت: چرا نگفتید از دینمان؟
سید گفت: چون اونوقت شما از ما ایراد میگرفتید که عراقیها هم مسلمان بودند ولی حقیقت همینه که ما از دینمون دفاع میکردیم چون صدام اسم جنگ رو گذاشته بود: جنگ قادسیه، به ما هم میگفت: مجوس. به نظر خودش و ارباباش میخواست ما رو مسلمون کنه!
حاج علی گفت: دشمن، دین و انقلاب ما رو هدف گرفته بود، خاک، در اولویت دوم بود و نفت در اولویت سوم.
مرد گفت: چه فایده؟ حالا بعد از اینهمه ضرر و خسارت و شهید و مجروح و آواره و بدبختی آیا فکر میکنید که به تموم اهدافتون رسیدید؟ آیا فقر و بیکاری و اعتیاد و فساد اداری و اقتصادی و فرهنگی امروز محصول همون جنگی نیست که شما اونو نعمت میدونید؟ آیا خون اینهمه شهید به هدر نرفته؟
سید گفت: تمام دردهائی که گفتید در جامعه ما وجود داره ولی همش محصول اون جنگ نیست، ما درگیر جنگهای دیگری هم هستیم که بعضی از این دردها محصول اون جنگهاست، بیکفایتی اداری و باندبازی و رانتخواری و کارشکنی در کار مردم و انواع بیبند و باریها محصول نفس اماره و شیطانهای درونی است. ما در جنگ اول پیروز شدیم ولی خیلیها جهاد اکبر رو فراموش کردن. خون شهدا هم به هدر نرفته اونا دقیقاً ذخیره امروزند. راستی شما به امام حسین(ع) اعتقاد دارید؟
مرد گفت: بله، حتی بیدینهای دنیا هم به اون بزرگوار اعتقاد دارن تا چه رسد به ما؟
سید گفت: آیا خون مطهر امام حسین که بزرگترین شکست خوردۀ پیروز تاریخ بشریت است به هدر رفت؟
مرد گفت: یقیناً نه. تاریخ هم اینو ثابت کرده ولی مشکل بحث با شما اینه که هر چیز رو به مقدسات وصل میکنید تا دهن طرف رو ببندید. به نظر من جنگ مقدس نبود.
حاج حسن گفت: کاملاً درسته جنگ مقدس نبود ولی دفاع، مقدس بود در ضمن کار ما هرگز قابل مقایسه با کار مولا نیست. قصد مقدسبازی هم نداریم ولی کسی که برای رفاه و آسایش و امنیت دیگران با دشمنان متجاوز جنگیده و شهید شده یا نشده، آیا مقدس نیست؟ مگه خودتون نگفتید که شهدا براتون محترمند؟ این احترام برای چیه؟ آیا عاشق چشم و ابروی اینها هستید یا فداکاریشون؟
مرد گفت: حقیقتاً احترام اولیه من بخاطر این بود که یکی از حاجتهای بزرگ همسرم را اجابت کردهاند ولی حالا دیگه بخاطر خودشونه نه بخاطر فرزندم. در ضمن حالا برای شنیدن نامه اون دختر، از شما بیتابتر و مشتاقتر شدهام. البته روی چیزهایی که گفتید باید بیشتر فکر کنم.
حاج رضا گفت: شما الحمدالله الان یه معجزه آشکار دارید بنام آقا رضا که بزرگترین سند حقانیت شهداست، در ضمن باز هم تأکید میکنم که سهم نون و پنیرش باید گیر من بیاد!!
*
تقریباً نیم ساعتی طول کشید تا خانمها نامه را خواندند و با اشک و آه نامه را به ما دادند و رفتند به طرف شهدا. نامه را برداشتم و با اشتیاق بسیار شدیدی شروع به خواندن کردم:
دختر بعد از سلام و احوالپرسی و یک مقدمه کوتاه نوشته بود:
دو اتفاق پیدرپی باعث شد که نظر من نسبت به شهدا عوض شود و به معرفتی بزرگ درباره مقام آنها برسم، تا قبل از آن هر وقت اسم شهید را میشنیدم یا بر مزارشان میرفتم به دیدۀ ترحم به آنها مینگریستم، با آنکه میدانستم چقدر شجاع و مهربان و از خود گذشته بودند ولی دلم برای آنها میسوخت، با احترام برایشان فاتحه میخواندم و به بستگان آنها تسلیت میگفتم هرچند سالها از شهادت آنها گذشته بود. در جامعۀ ما هنوز خیلیها اینطور فکر میکنند و آنها را فقط لالههای زیبای پرپر یا جوانان در خون طپیدۀ ناکام مینامند و برای مظلومیت آنها متأثر میشوند و شاید اشکی هم بریزند برای ثواب، بعضیها معرفتی بالاتر از این دارند و برای سپاسگزاری و قدرشناسی از زحمات و خدمات آنها بر مزارشان میآیند و فاتحه میخوانند و با آنها عهد میبندند. تمام این کارها به جای خود پسندیده است ولی شهدا واقعاً امامزادگان عشقند و من تا قبل از آن دو اتفاق به این مسئله پی نبرده بودم.
تاریخ تمام کشورها شجاعان زیادی را به خاطر دارد که در میدانهای نبرد کشته شدند. کسانی هم که بر آرامگاه آنان میروند و ادای احترام میکنند یا از سر دلسوزی و تأسف است و یا از سر تقدیر و تشکر از مبارزات آنها ولی با این عقیده که «شهید زنده است و نزد خدا روزی میخورد» کاری ندارند و شاید این حرف را نوعی خرافات و تسکین قلب برای بازماندگان آنها بدانند. آن معرفت عظیمی که من به آن رسیدم درک همین ایمان و اعتقاد بود. اگر ما تا حالا شهدا را زنده ندیدهایم بخاطر این است که واقعاً آنها را مرده میپنداریم و با آنها هیچ ارتباطی نداریم. بخاطر این است که ما شهدا را محتاج فاتحه و تقدیر و سپاس خود میدانیم و فکر میکنیم با اینکارها به بازماندگان آنها تسکین و تسلی خاطر میدهیم. در اصل این مائیم که مردهایم و فراموش شدهایم. این مائیم که همیشه نیاز به کمک آنها داریم ولی نوع تفکر و اندیشۀ ما که غرق در انواع حجابهاست باعث میشود که هیچگاه قلب و روح مردۀ خود را به درمانگاه معنوی آنها نبریم و آنها را زندهتر از خود نپنداریم و به همین خاطر هم هیچگاه از آنها کشف و کرامات ندیدهایم و حضور معنویشان را در لحظهلحظه زندگی خود درک نکردهایم ولی کسانی که معنای «عند ربهم یرزقون» بودن شهدا را با جان و دل درک کردهاند میدانند که من چه میگویم.
اولین اتفاق که مربوط به چهار سال پیش است در شهر خودمان روی داد. شهری مثل شهر شما ولی کمی بزرگتر در آن سوی ایران.
تا قبل از این اتفاق، بخاطر همرنگ بودن با جامعه و پایبندی به سنتهای عرفی و بر اساس ظواهر و نه بر اساس تحقیق و تأمل و ایمان کامل، چادر میپوشیدم چون آشناها و همسایهها میپوشیدند و مسلمان بودم چون در جامعهای مسلمان به دنیا آمده بودم.
اواسط بهار بود داشتم برای کنکور درس میخواندم، تمام وقتم در خانه میگذشت، زمینه درس خواندن هم برای من کاملاً فراهم بود، من تنها فرزند خانواده هستم و پدر و مادرم از هیچ کاری برای پیشرفت من دریغ نکردهاند، اگرچه نیاز مالی نداشتم ولی دلم میخواست فکر ادامه تحصیل را کنار بگذارم و شغلی دست و پا کنم تا دستم در جیب خودم باشد اما مشکل من بیکاری نبود، مدتی بود بخاطر ارتباط با یکی از همکلاسیهایم با مادرم درگیر بودم، آن همکلاسی سر و وضع خوبی نداشت و همیشه دنبال بیبند و باری بود، خیلی وقتها داستان فیلمهائی را که دیده و ارتباطهایش با پسران را برایم تعریف میکرد و من او را از این کارها بر حذر میداشتم ولی حقیقتاً حرفهای او کمکم در من هم اثر کرد و در ته قلب خودم هم میلی برای یک ارتباط بوجود آمد که گاهگاهی وسوسهام میکرد. او تقصیر نداشت، تقصیر از من بود که با او ارتباط داشتم و به حرفهایش گوش میدادم. او بالاخره در مدت یکسال آنقدر پیشم آمد و آنقدر برایم از این حرفها زد که من هم مایل به داشتن چنان ارتباطی شدم و به محض اینکه علامت رضایت را در چهرۀ من دید برایم قراری جفت و جور کرد و مرا به یکی از دوستانش معرفی نمود. دچار وسوسه و احساس گناه شده بودم، نمیدانستم چکار کنم ولی به خودم جرأت و جسارت میدادم که باید این کار را تجربه کنم ولی خودم را نگه دارم. دیگر از درس خواندن هم چیزی نمیفهمیدم، تمام فکر و ذکرم ردیف کردن کلمات و جملات عاشقانه بود تا در برخورد با کسی که او را نمیشناختم کم نیاورم. حتی مادرم هم فهمیده بود که تازگیها سر و کارم با آئینه بیشتر شده و آشکارا احساس خطر میکرد. خودم هم در برزخ بلاتکلیفی سیر میکردم، واقعاً نمیتوانستم تصمیم درست بگیرم.
روز ملاقات فرا رسید و به بهانۀ رفتن به کتابخانه از خانه خارج شدم و به طرف پارک رفتم، همکلاسم قول داده بود که وسائل آرایش هم همراهش بیاورد و قبل از ملاقات در گوشهای از پارک کمی آب و رنگم را زیادتر کند، به پارک نزدیک میشدم و قلبم با سرعت عجیبی به طپش افتاده بود، ظاهراً همۀ کارها ردیف بود، تنها مشکلی که هنوز سر راهم وجود داشت چادر مشکیام بود که بخاطر یک حیای ذاتی نمیتوانستم به راحتی آن را کنار بگذارم، دوستانم در آنطرف پارک منتظر من بودند و من از اینطرف وارد پارک شده بودم و داشتم برای برداشتن چادرم با خودم کلنجار میرفتم. دوستم در سال گذشته بارها از من خواسته بود که چادرم را بردارم اما نپذیرفته بودم و حالا دقیقاً رسیده بودم لب مرزی که یک طرفش حیا و وقار بود و طرف دیگرش هوس و هرزگی. انگار در تاریکی بر لبۀ پرتگاه حرکت میکردم، قدرت تصمیمگیری نداشتم اما هوس داشت آشکارا مرا به سمت خود میکشاند، سرم گیج میرفت و دچار تضاد عجیبی شده بودم، در وجودم تمام نیروهای مثبت و منفی با تمام توان در حال جنگ بودند و هر لحظه یکدیگر را بمباران میکردند. من میدان جنگ حق و باطل بودم، مشکل اینجا بود که در آن حال، باطل را باطل نمیدانستم، جاذبههای باطل همیشه بیشتر از جاذبههای حق افسونگری میکنند و پسر و دخترهائی که آزادانه روی صندلیهای آنجا لم داده بودند و برای هم غش و ضعف میرفتند گواه این مسئله بودند، تا چند لحظه دیگر من هم باید مثل آنها میشدم و برای کسی که نمیشناختم دروغهای عاشقانه میگفتم و ناز و اداهای دلبرانه و خوشبختانه در میآوردم. راستش، از زندگی و درس خسته شده بودم و همیشه دلم میخواست اتفاقی در زندگیام بیفتد و مرا از روزمرهگی بیرون بیاورد و لحظههای عمرم را غنی و پر ارزش کند. دنبال عشقی آسمانی میگشتم که مرا از تکرار و بیهدفی بیرون بیاورد و از فضای خسته و کسل کنندۀ خانه و دعواهای مادرم نجاتم دهد و حالا شاید مقدمات آن اتفاق آسمانی فراهم شده بود. دنبال دوستی میگشتم که مرد آینده زندگیام باشد و به خواستگاریام بیاید و آرزوهایم را برآورده کند. دوستی که فقط دلش برای من بطپد و همیشه نگرانم باشد، دوستی که با تمام وجود دوستش داشته باشم و دوستم داشته باشد، دوستی که همیشه منتظرش باشم و قلبم با شنیدن نامش به طپش و هیجان در آید، دنبال کسی میگشتم که جلوهگاه آرزوهایم باشد ولی اصلاً اطمینان نداشتم که این ملاقات مرا به آن هدف برساند. ذهنم از ابرهای غروب پائیزی آشفتهتر بود ولی در آفتاب لذتبخش و نشاطآور عصر در پارکی زیبا و الهام بخش گام بر میداشتم و نمیتوانستم هیچیک از این دو فضا را نادیده بگیرم، بحران بزرگی که محصول این تضاد بود روحم را مثل اقیانوسی در تاریکی دستخوش امواج سهمگین کرده بود و هر لحظه جسدم را به دیوارههای ساحل شک و تردید و صداقت و وقار میکوبید و نابودم میکرد اما زمان هم به سرعت میگذشت و تا چند لحظه دیگر به محل قرار میرسیدم و یا آنها مرا پیدا میکردند و حتماً اولین چیزی که از من میخواستند برداشتن چادرم بود، با این حساب باید به هر قیمتی چادرم را بر میداشتم و خودم را از لحاظ روحی آماده میکردم. چند بار چادرم را رها کردم، میخواستم آن را بیندازم و وانمود کنم که باد آن را از سرم انداخته است ولی چادرم نیفتاد، به خودم مسلط شدم و تصمیم گرفتم بدون بهانه چادرم را بردارم و در کیفم بگذارم و مثل تمام کسانی که با مانتو در پارک میگشتند باشم، بالاخره باید اینکار را میکردم و کردم، کار تمام شده بود، چادرم را برداشته بودم، در همین لحظه دو حس متضاد دیگر وجودم را تسخیر کردند اول احساس آزادی کامل و سپس احساس شرم و گناهی سنگین. قبلاً هم همین جا چند بار چادرم را برداشته بودم ولی دفعات قبل اصلاً احساس شرم و گناه نمیکردم چون در بین همکلاسانم بودم و اصلاً قرار نبود با غریبۀ نامحرمی همکلام شوم اما اینبار احساس شرم و گناه میکردم چون حالا برداشتن چادر مساوی بود با احساس برهنگی کامل و اصلاً چنین چیزی را نمیخواستم و نمیتوانستم آن را در ذهنم حل کنم. همیشه خانمهای مانتوئی را در ادارات و خیابانها دیده بودم و هیچگاه کوچکترین شکی نسبت به آنها در دلم نبود و نیست. الان هم نسبت به آنها بدبین نیستم ولی وضعیت من در آن لحظه با وضعیت تمام آن خانمها فرق میکرد.
حالا چادرم را برداشته بودم و احساس میکردم دیگر هیچ پوشش و حجابی ندارم، روی یکی از نیمکتها نشستم، فکر کردم همه دارند به من نگاه میکنند ولی هر کسی سرگرم کار خودش بود، جنگ حق و باطل در وجودم ادامه داشت ولی باطل پیروز شد، نفس عمیقی کشیدم و با اراده کامل از روی نیمکت بلند شدم که به طرف محل ملاقات حرکت کنم ولی ناگهان چشمم به تابلوئی افتاد که دقیقاً روبرویم بود، تابلوئی که همیشه آنجا بود ولی هیچوقت تا این حد برایم موضوعیت پیدا نکرده بود، عکس خونین یک شهید روی تابلو بود و زیر آن نوشته شده بود: خواهرم، حجاب تو از خون من کوبندهتر است، از ترس سر جای خود میخکوب شدم، انگار شهید زنده شده بود و با من حرف میزد، بیاختیار نشستم و سریعاً چادرم را از کیفم بیرون آوردم و دوباره پوشیدم، و به عکس شهید نگاه کردم تا ببیند به حرفش عمل کردهام. تابلوئی که تا آن روز بود و نبودش برایم فرقی نمیکرد ولی به محض اینکه در معرض خطر قرار گرفتم تأثیر خودش را گذاشت. من نمیتوانستم اهل آن کارها و حرفها باشم. کسی که با حرف یک شهید نظرش به این سادگی عوض میشود متعلق به دیار دیگری است و نمیتواند آزادانه به هر کاری دست بزند، بغض گلویم را گرفته بود و احساس گناه و شرمساری در من ریشه دوانده بود، اطرافم را نگریستم و از همان راهی که آمده بودم با شتاب خارج شدم و خودم را به خیابان رساندم، احساس خفگی میکردم، دیگر نمیتوانستم فکر کنم. آن عکس خونین و جملۀ شهید همه جا روبرویم نقش بسته بود، با التماس از شهید خواستم که علامتی آشکار برای تقویت قلب و ارادهام بفرستد تا برای مادرم توضیحی داشته باشم. بیش از پیش خودم را در چادر فشردم و سعی کردم بیشتر خود را بپوشانم، مثل کسی که در یک سرمای شدید پتوئی را محکم به دور خود میپیچد، تازه فهمیدم این چادر تمام ثروت و حیثیت و امنیتم است، در پیادهرو به چند نفر تنه زدم و بیهدف شروع به راه رفتن کردم، ناگهان خودم را در کنار خیابان دیدم، یک تاکسی جلو پایم ترمز زد، بیاختیار سوار شدم و خودم را روی صندلی عقب رها کردم. راننده گفت کجا؟ گفتم: «مستقیم»، این تنها کلمهای بود که میتوانستم برای رسیدن به هدفم به زبان بیاورم.
راننده حرکت کرد، چند نفر دیگر هم در بین راه سوار و پیاده شدند. رادیو تاکسی روشن بود و پیرزنی روستائی با لهجهای مهربان و صمیمی و دوست داشتنی داشت حرف میزد. احساس کردم او را میشناسم ولی نمیشناختم، حرفهایش به دلم نشست. هیچوقت به چنین مصاحبههائی گوش نداده بودم و اگر رادیو و تلویزیون چنین برنامههائی پخش میکرد کانال را عوض میکردم ولی آن روز مجبور به شنیدن بودم، تا قبل از آن، کلمه شهید برایم فقط یک کلمه سیاسی بود که بعضیها از آن استفادۀ ابزاری میکردند ولی حالا بعد از حوادث امروز به شناختی دیگر از شهید رسیده بودم، بدون تفکرات سیاسی و جناحی و بینالمللی. راننده تاکسی هم که پیرمردی مذهبی بود با دقت به رادیو گوش میداد و تمایلی به حرف زدن و عوض کردن موج رادیو نداشت. حرفهای ساده و صمیمی پیرزن قلبم را تسخیر کرده بود و اگرچه بیرون از تاکسی را مینگریستم ولی حقیقتاً چیزی جز تجلی حرفهای پیرزن در اطراف نمیدیدم. ناگهان حرفی از پیرزن شنیدم که احساس کردم خدا مرا داخل این تاکسی گذاشته تا کلمه راه «مستقیم» را از زبان پیرزنی که نمیشناختمش ولی دوستش میداشتم بشنوم، پیرزن با همان لهجۀ ساده و روستائی و صدائی خشدار به نقل از فرزند شهیدش میگفت: اگر دنبال راه مستقیم میگردید با شهدا دوست شوید چون به فرمودۀ خداوند آنها بهترین دوستان در دنیا و آخرت هستند. نگاهی به پیرمرد راننده انداختم و دیدم او هم از توی آینۀ جلو دارد به من نگاه میکند و زیر لب چیزهائی میخواند. خود را جمع و جور کردم، مسافرین دیگر در مسیر پیاده شده بودند و من هنوز مسیرم را مشخص نکرده بودم. دلم نمیخواست پیاده شوم ولی برای تظاهر به هدفدار بودن به راننده گفتم: آقا معذرت میخوام من یه کم پایینتر پیاده میشم، راننده گفت: مگه نگفتید مستقیم؟ گفتم: چرا، گفت هنوز نرسیدیم. و صدای رادیو را بلندتر کرد، دیگر هیچ شکی نداشتم که ناخواسته وارد راهی شدهام که نیروهای غیبی برایم تعیین کرده بودند و چارهای جز ادامه دادن راه تا آخر نداشتم. به صندلی ماشین تکیه دادم، کاملاً احساس امنیت و آرامش میکردم و حرفهای دلنشین پیرزن که انگار از سرچشمه وحی و الهام سرازیر میشد مثل باران بر کویر تشنۀ جانم میبارید. در همین حال، تاکسی در گوشهای از خیابان توقف کرد و راننده گفت: بفرمائید.
ناخودآگاه گفتم: اینجا کجاست؟ گفت: مگه نگفتی مستقیم؟ مسیر مستقیم همین جاست.
نگاهی به بیرون کردم دیدم نوشته: بهشت شهدا....
علامتی را که منتظرش بودم دریافت کرده بودم، بدون تصمیمگیری پیاده شدم و پولی به راننده دادم، بدون چانه زدن پول را گرفت و آهسته چیزی گفت که من درست متوجه نشدم، چند قدم به طرف بهشت شهدا رفتم و فکر کردم شاید حرف مهمی زده باشد، سریعاً برگشتم و با احترام گفتم: میبخشید، چی فرمودید؟ در حالیکه داشت پیاده میشد با صدای بلندتری گفت: من هم اینجا کار دارم اگه خواستی برگردی یه ساعت دیگه بیا همین جا. با تشکر مجدد به او قول دادم و با یک دنیا امید و بغضی ناشکفته وارد بهشت شهدا شدم، فقط دنبال جای خلوتی میگشتم تا عاشقانه بگریم و ساعتی به خود و اتفاقات آن روز فکر کنم.
آفتاب داشت غروب میکرد و بهشت شهدا برایم آغوش گشوده بود، احساس میکردم تمام شهدا و بازماندگانشان را میشناسم، حس میکردم عضوی از خانواده آنها هستم، انگار آنها هم مرا میشناختند، تنها شباهتمان در چادر مشکیمان بود، لبخندی عطرآگین و آشنا بر چهرۀ آنها جاری بود و لحظه به لحظه با لبخند و مهربانی پذیرائی میشدم و هر لحظه بغضم شکوفاتر میشد، دیگر طاقت نیاوردم، جای خلوتی بالای سر مزار شهیدی نشستم، بغضم ترکید و با صدای بلند شروع به گریستن کردم، نمیدانم برای چه گریستم ولی هر لحظه به آرامش بیشتر میرسیدم، بعد از چند دقیقه به خود آمدم و اطرافم را نگاه کردم. تمام شهدا مهربانانه به من نگاه میکردند، به آنها سلام کردم، نسیمی خنک از روی مزار شهدا به گونههایم میوزید و روحم را به انبساط میکشید. بعد شروع کردم به حرف زدن با شهیدی که بر مزارش نشسته بودم و مرا مهمان سفرۀ آسمانی خود کرده بود. با او درد دل میکردم و روی سنگ مزارش دست میکشیدم و به عکسش نگاه میکردم.
بیخیال از سرزنشها و سینجیمهای مادرم دل به دریا زده بودم و هوای دریا بارانی بود. صدای رادیو دوباره در گوشم طنینانداز شده بود، انگار صدای شهید و مادرش را دوباره میشنیدم، فکر میکردم او مادر تمام شهداست، انگار از مزار تمام شهدا همین پیام ِ دوستی با آنها را میشنیدم، دنیای کوچکم پر شده بود از طنین صدای مادران ناشناسی که همیشه آنها را دیده بودم ولی هیچگاه با اشتیاق پای حرفشان ننشسته بودم. حالا دست تقدیر مرا به میان آنها آورده بود. نیاز به یک دوست واقعی مرا به «راه مستقیمی» کشانده بود که به بهشت شهدا منتهی میشد و هیچکدام از این کارها تصادفی نبود، حالا دیگر مطمئن بودم که برای این دوستی انتخاب شدهام و دوست شهیدم مرا انتخاب کرده و سر سفره محبتش نمکگیر و زمینگیر کرده است، حضور من دیگر برای ترحم و کسب ثواب و فاتحهخوانی و تسکین قلب بازماندگان و تقدیر و تشکر نبود، من عاشق شده بودم، عاشق یک شهید و این عشق کمکم داشت تمام وجودم را تسخیر میکرد و روحم را در فضای عطرآگین و غریب بهشت شهدا پرواز میداد. احساس میکردم با فرشتهها همبال شدهام و در آسمانها پرواز میکنم. صدای اذان مغرب را که شنیدم سنگ مزار دوستم را بوسیدم، اسم و آدرس و شماره تلفن همراهم را به او دادم و با او قرار ملاقات برای هفتۀ دیگر گذاشتم و برخاستم که به سمت خیابان بروم ولی در چند ردیف پایینتر، پیرمرد راننده را دیدم که چفیهاش را کنار مزار یکی از شهدا پهن کرده و آمادۀ نماز خواندن بود. با خودم گفتم نکند حرفها و گریههای مرا شنیده و حالاتم را دیده باشد؟ نکند او از اول ماجرا تا حالا شاهد کارهایم بوده است؟ کمی از دست او دلخور شدم و احساس کردم که مرا بازی داده است ولی آغازگر این بازی مقدس او نبود، حجاب و حیا و پیام یک شهید مسیر «مستقیم» را برایم انتخاب کرده بودند، دوباره سر همان مزار نشستم و به دوستم خیره شدم، انگار میگفت: چه فرقی میکند که خودت آمده باشی یا ترا آورده باشند. مهم این است که الان اینجائی و همه شهدا شادمانه شاهد ارتباط من و تو هستند. دوباره به پیرمرد که در حال نماز بود نگاه کردم، هیچ اثری از شیطنت و فریبکاری در چهرهاش نبود، از افکار خودم پشیمان شدم و به دوست شهیدم گفتم: عیبی نداره حالا که تمام اهالی آسمون از راز ما خبردار شدند بگذار این پیرمرد هم خبردار بشه، اصلاً اگر هم خبردار نشده باشه خودم بهش میگم. من که نمیتونم این راز سنگین و ارزشمند رو توی قلب کوچکم نگه دارم.
نماز پیرمرد که تمام شد به چند طرف سلام داد و من به طرف او رفتم و سلام کردم. در حالیکه داشت عکس شهید را با چفیه پاک میکرد، پاسخم را داد و گفت: سلام دخترم، قبول باشه، ندانستم چه جوابی باید بدهم، گفتم: مرسی و بلافاصله گفتم ممنون؟ و برای اینکه سر صحبت را بازکنم گفتم: این پسرتونه؟ گفت: همۀ اینها پسرهای منند. گفتم: میشه یه سؤال کنم. گفت: حتماً میخوای درباره یه راز بزرگ سؤال کنی. بُهتزده به او نگاه کردم و گفتم: از کجا دونستید؟ در حالیکه داشت روی عکس شهید را میگرفت، گفت: تمام کسانی که مثل تو از اون پارک بیرون میان و مسیرشون مستقیمه یه سؤال دربارۀ یه راز بزرگ دارن، دربارۀ زنده بودن شهدا و راه مستقیم و دوستی با آنها، درسته؟ با لبخند گفتم: آره، گفت: حالا بیا بریم، توی ماشین بیشتر صحبت میکنیم. آنگاه کفشهایش را برداشت و با پای برهنه راه آمد تا به ابتدای گلزار رسیدیم. احساس شرم کردم که با کفش وارد محوطۀ شهدا شده بودم.
سوار تاکسی که شدیم پیرمرد بیان رازهایش را شروع کرد. آنقدر حرفهایش شیرین و گوارا بود که اصلاً عبور زمان را حس نمیکردم، فقط سراپا گوش بودم و حرفهای او را از لب تمام کائنات میشنیدم. انگار از مشکلم خبر داشت و نمیخواست چیزی به زبان بیاورم، من هم بجز چند سؤال حرفی دیگر نزدم و همچنان در ملکوت افکار پیرمرد غرق بودم و نفهمیدم کی و چگونه به خانه رسیدیم، پیاده شدم از او تشکر کردم و کرایهاش را دادم، او هم بدون چانهزنی کرایه را گرفت و با لبخندی متواضعانه دور شد و من دور شدن ماشینش را تا آخرین لحظه نگاه کردم. کلید را در قفل چرخاندم و تازه متوجه شدم که من نشانی خانهمان را به او نداده بودم. هیچوقت هم او را نمیشناختم پس او چگونه ممکن بود خانۀ ما را بلد باشد؟ احتمال دادم که حرفهای مرا با شهید شنیده باشد و آدرسم را به خاطر سپرده باشد.
در را که باز کردم مادرم مشتاقانه با کاغذی در دست به پیشوازم آمد و گفت: زیارت قبول، چرا تنها رفتی؟ منم میخواستم بیام، با حیرت سلامش کردم، اصلاً منتظر چنین برخوردی نبودم، همیشه بعد از هر بار بیرون رفتن کلی جر و دعوا داشتیم ولی اینبار نه فقط مثل روزهای قبل سؤالپیچ نشدم بلکه لبخند رضایتی بر چهرهاش دیدم که هیچگاه ندیده بودم. خودم را در آغوشش رها کردم و دوباره بغضم شکوفا شد. اولین باری بود که اینگونه دوستانه در آغوش مادرم هقهق میکردم، نخواستم به او بگویم کجا رفتهام ولی دلم هم نمیخواست به او دروغ بگویم، گفتم: جاتون خیلی خالی بود ولی قضیه زیارت رو از کجا فهمیدید ؟ با مهربانی گفت: از همون وقتی که پریشونحال بیرون رفتی دعا کردم که دست پر برگردی، میدونستم که امامزاده دست رد به سینۀ مهموناش نمیزنه، گفتم: ولی من نرفته بودم امامزاده، گفت: بوی عطر امامزاده میدی، از قیافهات معلومه، چشمهات دارن فریاد میزنن که چقدر ... ولی بغض و حرفش را قطع کرد. اشک در چشمهایش حلقه زده بود ولی نمیبارید، دوباره گفت: دوستت هم زنگ زد و گفت همراهش نیستی، همینکه فهمیدم همراه او نیستی مطمئن شدم که جای بدی نرفتهای. دیگه دور این دختره را خط قرمز بکش. با لبخند گفتم: چشم حتماً. اشک مادرم سرازیر شد و دوباره مرا در آغوش گرفت ولی مثل اینکه چیزی به یادش آمده باشد کاغذی را که در دستش بود به دستم داد و گفت: اینم کار، نگاه کن، نوشته خیاطی در منزل، چرخ هم خودشون میدن، یه کلاس آموزش هم گذاشتن، فردا صبح زود تا نیازشون تکمیل نشده باید بریم اسمترو بنویسیم، گفتم این کاغذ کجا بوده؟ گفت: افتاده بود توی حیاط، فکر کنم توی همه خونهها انداخته باشن.
کاغذ را بوسیدم و گفتم: این حکم استخدام منه، گفت: از کجا میدونی؟ گفتم: داستانش طولانیه، باید حقیقترو به شما بگم. سپس به اتاق رفتیم و تمام ماجرا را در حالیکه هر دو با هم گریه میکردیم برایش تعریف کردم. حرفم که تمام شد گفت: حالا دیگه اگه تنها تا اون سر دنیا هم بری یه ذره نگرانت نیستم چون با کسی دوست شدهای که همه جا راهنما و حافظ و همراته، یادت باشه این حرفا رو برای کسی تعریف نکن چون کمتر کسی این حرفا رو باور میکنه، ممکنه بعضیها هم مسخرهمون کنن. گفتم: اگرچه کرامت شهدا باید بازگو باشه ولی منم میخواستم از شما همین تقاضا رو بکنم. حتماً زمانش که برسه خودشون بهمون میگن چطور این کرامترو پخش کنیم.
فردای آن شب به نشانی کارگاه خیاطی رفتم و ثبت نام کردم و کار آموزشم از همان روز اول شروع شد، انگار همه منتظرم بودند من اگرچه مشکل مالی نداشتم و تا آن زمان دنبال کار گشتن فقط برایم بهانهای برای آزادی بود ولی اینبار کار را به عنوان هدیۀ شهدا تلقی کردم و پذیرفتم. فضای کارگاه هم نشان میداد که همه چیز و همه کس توسط شهدا انتخاب شدهاند، پس از مدتی فهمیدم کارگاه را یک جانباز قطع نخاعی و همسرش تأمین کردهاند و ادامه کار و انتخاب اعضا و رونق آن را به عهدۀ شهدا گذشتهاند، عدهای پسر و دختر و زن و مرد در کارگاههای مجزا با آنها همکاری داشتند، عدهای هم بصورت قراردادی در خانههایشان کار میکردند که من هم بخاطر درس خواندن جزو آنها بودم، لباسهائی هم که دوخته میشد اکثراً لباسهای فرم بعضی از سازمانها و کارخانجات بود، بعضی از خیاطها هم با وساطت بزرگترها با هم ازدواج کرده بودند. داستان کارگاه و تکتک کسانی که در آن کار میکردند بسیار شیرین و شنیدنی بود، راز بعضیها بر ملا شده بود، راز عدهای هم از جمله راز من پوشیده مانده بود، هر روز اتفاقات جدید و جذابی در کارگاه رخ میداد که میشد صدها داستان واقعی از دل خاطرات آنها بیرون آورد. داستانی که مثل حادثۀ وصل شدن من، بیشتر به افسانهها شباهت داشت ولی برای اعضای کارگاه قابل باور بود چون آن را با تمام وجود لمس کرده بودند.
ارتباط من و خانوادهام هم با دوست شهیدم ادامه یافت، هفتهای یکبار به دیدارش میرفتم، برایش گل میبردم، مزارش را با اشک و گلاب میشستم و زیباترین حرفهای عاشقانه را نثار وجودش میکردم، خیلی دوست داشتم یکبار دیگر آن راننده تاکسی را ببینم و از او تشکر کنم، خیلی هم دنبالش گشتهام ولی هنوز او را ندیدهام.
دلبستگی و وابستگی من به دوست شهیدم او را به وادی خواب و رؤیاهایم نیز آورد و علاوه بر اطلاعات جالبی که از خودش داد در تنگناها و مشکلات بسیاری بصورت مستقیم و غیرمستقیم هادیام شد. یکی از این هدایتهای آشکار او مسئله ادامه تحصیلم بود. رشته تحصیلیام را هم او انتخاب کرد، در همان آغاز کار از او خواستم که اگر با درس خواندن من موافق است به طریقی به من بگوید و رشته و شهر محل تحصیلم را انتخاب کند. این راز و رازهای قبلی بین من و پدر و مادرم ماند چون اگر اقوام و همسایه و دوستانم میفهمیدند ما را خرافاتی مینامیدند و بخاطر مشورت با یک شهید ما را مضحکۀ خاص و عام میکردند ولی برای ما حقیقت از آفتاب هم روشنتر بود. دیگر نگران هیچ چیز نبودم چون کسی برای من تصمیم میگرفت که از گذشته و آینده من باخبر بود و خیر و صلاح مرا میخواست، من هم به او اعتماد کرده بودم ولی برای درک پیامهایش باید زبان آیات را یاد میگرفتم. گفتگوی من با او زمینی بود ولی او با زبان آسمان با من تکلم میکرد. درک اینگونه پیامها در آغاز کمی مشکل بود ولی بخاطر دقت زیاد و تمرکزی که روی این موضوع داشتم کمکم برایم آسان شد و نمونههایش را در زندگی دیگران نیز میدیدم و میبینم. در اصل زندگی همۀ انسانها پر از این نشانههای روشن الهی است ولی کمتر کسی به آنها توجه میکند، یا بهتر بگویم کمتر کسی آنها را جدی میگیرد. من یک شهید را باور کرده بودم و جدی گرفته بودم و از او خواسته بودم که بجای من ببیند، بجای من حرف بزند، بنویسد و تصمیم بگیرد. حیات جدیدم شروع شده بود و یک شهید در من زندگی میکرد و من «شهید» زندگی میکردم. شهید زندگی کردن به این معنی نیست که مثل شهید زندگی کنیم بلکه دقیقاً به این معنی است که شهید زندگی کنیم و اینگونه زندگی کردن زیباترین و لذتبخشترین نوع زندگی است و من به این لذت رسیده بودم.
یکی از آیاتی که مرا به ادامه درس تشویق کرد خوابی بود که مادر بزرگم یعنی مادر مادرم درباره من دیده بود. مادربزرگم مثل تمام مادربزرگهای ایرانی همیشه اهل دعا و نذر و نیاز است، در اول هر ماه قمری، دو رکعت نماز امام زمان برای سلامتی آقا و سعادت و سلامتی تمام بچهها و نوههایش میخواند و موفقیت ما را در اثر همین نمازها میداند و شکی در این قضیه ندارد. البته گاهگاهی هم به مرز خرافات و باورهای عامیانه نزدیک میشود که به آنها هم ایمان دارد. خوابهایش هم همیشه درست از آب در میآیند. اگرچه تا قبل از این حوادث من ایمان چندانی به خوابهایش که پر از حضور آقاها و خانمهای نورانی و سبزپوش بود نداشتم ولی همیشه دلم میخواست برای یکبار هم که شده یکی از آن انسانهای نورانی را در خواب ببینم و عطر سبز بودنشان را شخصاً احساس کنم.
مادربزرگم خواب دیده بود که یک بانوی سفیدپوش یک کتاب نورانی به من هدیه میکند ولی من نمیتوانم کتاب را بگیرم. فردای همان شب برای ما تلفن زد و قضیه را گفت و از من خواست هر روز «چهار قل» بخوانم، خودش هم برایم اسفند دود کرده بود و صدقه داده بود و نماز خوانده بود چون فهمیده بود که در خطرم و مشکلی دارم که نمیتوانم کتاب را از آن بانو بگیرم.
مادرم گفت: فکر میکنم تعبیر خواب تو اینه که باید درس بخوانی، رشته تحصیلیات هم با توجه به نورانی بودن کتاب مشخص است، فقط مانده شهر محل تحصیل.
چند روزی فکر محل تحصیل بودم و اکثر شهرها را از نظر گذراندم و دربارهشان فکر کردم ولی به نتیجه نرسیدم، دلم میخواست شهر مورد نظر هم توسط آنها تعیین شود، چند روز دیگر انتخاب رشته تمام میشد و من هنوز بلاتکلیف بودم.
روز آخر مادرم گفت: اگر شهرش مهم بود حتماً به طریقی در خواب مادر بزرگ مطرح میشد. حالا که رشتهات انتخاب شده تمام شهرهائی که این رشته را دارند انتخاب کن و مطمئن باش که قبول میشوی و هر شهری که قبول شدی خواست شهداست، من هم راضیام و چشم بسته امرشان را اطاعت میکنیم. اینگونه بود که دانشجوی رشتۀ الهیات دانشگاه شهر شما شدم، تا قبل از آن حتی تلفظ صحیح نام شهرتان را نمیدانستم و هرگز به آن فکر نکرده بودم، وقتی هم که به شهر شما آمدم متوجه شدم که با شهرهای دیگر تفاوت چندانی ندارد و شاید پیام دوست شهیدم این بود که او تمام شهرهای وطنم را دوست میدارد و خودش را اهل تمام خاک ایران میداند، به محض ورود به شهرتان به گلزار رفتم یعنی همین جائی که شما اکنون نشستهاید و باز هم بطور تصادفی با یکی از شهدا دوست شدم و با او قرارهایم را گذاشتم، آدرس و تلفن دادم و از آن روز به بعد هر هفته در روزهائی غیر از پنجشنبه و جمعه به گلزار میرفتم و با دوست جدیدم حرف میزدم و از طریق او با شهدای دیگر آشنا میشدم. نام و عکسش را در کلاسورم گذاشته بودم و اگرچه او همیشه در عالم باطن با من بود ولی در عالم ظاهر هم در زندگیام حضوری کامل داشت.
در این مدت چندین نفر از دوستانم را نیز با شهدای دیگر آشنا کردم و ترتیب قرار و ملاقاتهایشان را دادم و هنوز با آنها در ارتباطم. البته آنها از من جلو زدند و به جلوههائی رسیدند که من همیشه آرزویش را داشتم، آنها هم دوستان دیگرشان را با شهدا آشنا کرده بودند و کارشان در شهرهای خودشان هم ادامه داشت و همگی راز خوشبختی و موفقیتشان را در این نکته میدانستند که به هر شهری میرفتند قبل از هر کار با یکی از شهدای آن شهر بصورت تصادفی دوست میشدند و وجودشان را ظرف حضور و تجلی فعالیت شهدا میکردند. این مسئله در بین پسرها هم رسم شده بود، شاید هم قبل از ما با شهدا چنین ارتباطی داشتند. اگرچه همۀ شهدای وطن یکی هستند و در عالم معنا با هم ارتباط دارند ولی انتخاب تصادفی یکی از آنها باعث تعلق خاطر به او و تمرکز در وجود او و توسل از طریق او را فراهم میکند.
میبخشید که نامهام کمی طولانی شد اما لازم است راز آن دو شکلات را نیز برای مادر آقا رضا بیان کنم:
در آخرین هفتۀ تحصیلم هر روز به گلزار سر میزدم و یکییکی با شهدا وداع میکردم چون میدانستم که ایام فراق نزدیک است ولی دلم نمیخواست وداع آخرم باشد، فکر جدائی از دوست شهیدم ذهنم را شدیداً به خود مشغول کرده بود. یک روز از او خواستم که یک یادگار معنوی ماندگار به من بدهد تا باعث شود لحظه به لحظه به یادش باشم و هرگز او را فراموش نکنم. طبق معمول نذر و نیاز کردم و دعای توسل و دعاهای دیگر خواندم و چند شبانهروز منتظر علامتی از جانب او در خواب یا بیداریام شدم و هیچ علامتی نرسید ولی مطمئن بودم که او مثل همیشه حتماً علامت را میفرستد. روز آخر یکساعت قبل از اینکه شما را ببینم، زنی آمد و یک پاکت شکلات جلوام گرفت، با سلام و سپاس، دو تا شکلات برداشتم، گفت: بیشتر بردار، گفتم: ممنون، همین دو تا کافیه، مثل اینکه راز مهم و قشنگی در سینه داشته باشد و بخواهد طعم شیرین آن را به دیگران هم بچشاند گفت: این با همۀ شکلاتها فرق داره، هدیۀ مخصوص امام رضاست، دخترم بعد از 12 سال بچهدار شده و رفته زیارت، این شکلاتها رو هم متبرک کرده و آورده برای افرادی مثل شما؟ حالا دو تای دیگه هم بردار شاید محتاجش پیدا بشه... بدون چون و چرا برداشتم، فهمیدم این همان علامتیۀ که منتظرش هستم. از زن تشکری عاشقانه کردم و او را در آغوش گرفتم. دلم میخواست بیشتر بردارم، ولی سهمیۀ معنوی من چهارتا بیشتر نبود وگرنه علامتش رو دریافت کرده بودم. زن رفت و فهمیدم دوست شهیدم بشارت فرزندی به نام رضا به من داده است. همان وقت به عنوان تشکر سنگ مزارش رو بوسیدم و صورتم را روی سنگش گذاشتم و خداحافظی کردم اما به یاد دو شکلات دیگر افتادم و از شهید خواستم که فرد محتاجش را نیز به من معرفی کند. در همین گفتگو با شهید بودم که شما آمدید و با مهربانی با من سلام و علیک کردید، در خلال صحبتهایمان فهمیدم که منتظر شوهرتان هستید اما هیچ صحبتی از فرزندتان نمیکنید. حدس زدم که فرزند ندارید اما مطمئن نبودم، به همین خاطر در مورد تاریخچۀ ازدواج و کار و زندگی و تحصیل و شهرتان سؤال کردم و شما همه چیز را توضیح دادید جز در مورد فرزنددار شدنتان و مطمئن شدم که اگر فرزند داشتید دربارۀ تولد آنها یا اسمشان یا کار و تحصیلشان چیزی میگفتید. دوباره سنگ مزار شهید رو بوسیدم و از او تشکر کردم که علامت مورد نظرم را فرستاده است، به همین خاطر در لحظۀ آخر دل به دریا زدم و دو شکلات را همراه با بشارت فرزنددار شدن به شما دادم و همینکه شما بیاختیار به زمین نشستید فهمیدم که علامتهای دوست شهیدم مثل همیشه کاملاً دقیق و درست بوده و در آخرین دیدارمان این یادگارهای معنوی و ماندگار را به ما اهداء کرده است.
و اما حرف آخر
فکر نمیکنم برای معرفی خودم نیاز به توضیح بیشتر باشد، تنها یک حرف باقی میماند و آن اینکه من نه قدیسه هستم نه راهبه و نه تافتۀ جدا بافته. من مثل یکی از همان زنان و دخترانم که بارها آنها را بر مراز شهدا در شهرهای مختلف دیدهاید، اصلاً من خودتان هستم و هیچ مزیتی بر هیچکدام از شما ندارم. اگر شرح داستان من بر قلمم جاری شد به درخواست دوستان شهیدم بود و حتماً خودشان نیز اگر صلاح بدانند آن را منتشر میسازند. والسلام
*
نامه تمام شد و عطش ما برای درک معارف و حقایقِ بیشتر شروع.
همه به هم نگاه میکردیم و ادامه نامۀ را در خاطرات هم جستجو و دنبال میکردیم. گردان شانزده نفری ما در تجلیزار ملکوت، قتل عام شده بود و حالا شانزده جنازه مانده بود روی دست روحمان، دیگر چه حرفی میتوانست ادامه یابد جز سکوت و حیرت.....
اگر صدای اذان صبح دیوار صوتی سکوت را نشکسته بود نمیفهمیدیم که روزۀ بیسحریمان را در لیلةالقدر نیمه شعبان شروع کردهایم. به نماز صبح برخاستیم و هفده لقمۀ مقدس را برای افطار ذخیره کردیم، اگرچه وقت وداع بود ولی دلمان میخواست شهدا در گوشهای در کنار خود، ما را تا ابد پناه دهند و به زندگی باز نگردانند اما امانتی بر دوش داشتیم که باید آن را به دست اهلش میرساندیم.
بعد از نماز صبح با هم وداع کردیم و در حالیکه داشتیم گلزار را ترک میکردیم داستان جدیدی شروع شد. تلفن همراه مرد زنگ خورد و معلوم شد که همان دختر با او تماس گرفته است. ایستادیم و بیتابانه دوباره منتظر شنیدن کرامتی دیگر از شهدا شدیم، مرد پس از دقایقی گوشی را روی سنگ مزار یکی از شهدا گذاشت و بُهت زده به طرف ما آمد و گفت: امشب، شب ازدواجشه، به همهمان سلام رساند و تشکر کرد و التماس دعا داشت.
گفتم: شما که خیلی حرف زدید، دیگه چیزی نگفت؟
مرد گفت: چرا تا زنگ زد پرسید چند نفرید؟
گفتم: شانزده نفر با رضا هفده نفر.
گفت: آقا رضا نمایندۀ تمام نسلهای جدیدی است که داستانش را در زمانها و مکانهای مختلف خواهند خواند، در اصل تمام راویان این روایت و حاملان این امانت شاهد هفدهم این واقعهاند...،
نگهبان گلزار پرسید: خوب دیگه چی گفت؟
مرد گفت: بعد از این حرفها از من خواست که گوشی را روی سنگ مزار یکی از شهدا بگذارم تا با دوستان شهیدش صحبت کند، علاوه بر این، از من هم خواهش کرد که پس از سه دقیقه گوشی را بردارم و شماره تلفن او را از روی تلفنم و دفترم و ذهنم حذف و پاک کنم و اگر هر وقت نیاز به کمک داشتم خودم بیواسطه از شهدا کمک بگیرم ولی یه حرف دیگه هم زد که من منظورش را نفهمیدم، راستش را بخواهید کمی هم به شک و حیرت افتادم.
با هم گفتیم: چی گفت؟
مرد ادامه داد: هیچی به من گفت که به شما بگم اگه ممکنه همین الان و همین جا براش دعای لب کارون بخونید.
همهمان به زانو در آمدیم و دوباره با حالتی اشکبار نشستیم تا دعای علقمه را شروع کنیم.
حاج حسن گفت: اینم یه کرامت دیگه، ما هر شب بعد از زیارت عاشورا دعای علقمه میخوندیم ولی امشب بخاطر ورود شما اون دعا رو نخوندیم، بدون شک، اون دختر هم قبلاً در برنامههای ما حضور داشته و از اصطلاحات ما با خبره.
سید گفت: خدایا شکرت که دوباره ما رو از لب کارون رسوندی به لب علقمه.
مرد که کاملاً گیج و مبهوت شده بود گفت: من که اصلاً معنی حرفهای شما رو نمیفهمم، قصۀ لب کارون چیه؟
گفتم: شما از وسط داستان وارد ماجرا شدید، قصۀ لب کارون همون بود که ما رو امشب دور هم جمع کرد، داستانی که قول داده بودم براتون تعریف کنم همینه. ولی اول اجازه بدید دعای علقمه رو بخونیم، بعد..
مرد در حالیکه تبسمی آسمانی بر لب داشت: گفت: بابا شما دیگه کی هستید...؟ افسوس میخورم چرا زودتر با شما آشنا نشدم، از این به بعد منتظر ما هم باشید.
حاج رضا گفت: هم منتظر شمائیم هم منتظر آقا رضا که معلوم نشد لقمۀ نون و پنیرش گیر کی اومد؟
دوباره همه خندیدیم و مرد به طرف گوشی تلفنش رفت آن را برداشت و مشغول پاک کردن شماره دختر شد و بعد با ما دل به موجهای آسمانی دعای علقمه سپرد.
والسلام - محمد حسین صادقی - زرقان فارس
بازنویس – بهمن 1394