مثنوی شهادت دو طفل
هوالجمیل
مثنوی «شهادت دو طفل»
در اتوبان کربلا ـ بغداد ، در فاصله سی کیلومتری کربلا ، درحومه شهرکی به نام مسیّب مزار و مرقد دو طفل مسلم بن عقیل قرار دارد که دارای دو گنبد کاشی کاری شده در کنار هم است . این مزار در روستایی به همان نام ، « روستای طفلان مسلم » ، واقع است . صحن و حرم زیبای طفلان غرفه های بسیاری در دو طبقه دارد و دو ضریح کوچک ، یکی به نام ابراهیم بن مسلم و دیگری به نام محمد بن مسلم ، در آن قرار دارد. این جا همان مکانی است که این دو طفل معصوم شهید شدند و سر از تن مبارک شان جدا شد ....
شعر در ادامه مطلب
هوالجمیل
مثنوی «شهادت دو طفل»
نذر محمد و ابراهیم طفلان شهید مسلم ابن عقیل علیهم السلام
ز آمالی شیخ اعظم، صدوق
که باشد ز ابدال اهل وثوق
بیاد آمدم قصهای جانگداز
ز تشریح قتل دو یوسف طراز
پس از کربلا و صف تیغ و تیر
ز مسلم دو نوباوه گشتند اسیر
به سالی به زندان ابن زیاد
تحمل نمودند رنجی زیاد
شبی آن دو زندانی دلپریش
به «مشکور» گفتند اسرار خویش
که هستیم ما از تبار رسول
ز نسل عقیل و علی و بتول
چو بشنید جلادشان این سخن
رها کردشان شب ز قید و محن
بداد آب و نان و بگفتا به سوز
به شب ره روید و بخوابید روز
خرید او به جان محنت و تیغ تیز
به جرم رهائیِ آن دو عزیز
برفتند شبها به راه دراز
به پای برهنه به سمت حجاز
ز سنگ و مغیلان و خاشاک و خار
پر از زخم شد پایشان در فرار
یکی صبحدم در کنار فرات
زنی دیدشان غرقه در مشکلات
چو دانست آن کودکان را نَسَب
مدد کردشان در کمال ادب
نهانی بِبُرد آن دو را در سرا
و اکرامشان کرد با صد نوا
ولی گفت دارم قرینی به بیت
که باشد عدوی شما اهلبیت
یکی ناجوانمرد و پست و پلید
که در کربلا بوده یار یزید
به شب چون به بیت آید آن بی حیا
اگر که بفهمد صدای شما
در این خانه محشر به پا میکند
و بی پرده جور و جفا میکند
به شب آمد آن دیو بیدادگر
ز ره خسته و تشنه و جان به سر
چو نان خورد و در بستر خویش خفت
ز پستوی بیتش نوائی شنفت
تفحص نمود و به مهمان رسید
به تندی بر آشفت و خنجر کشید
چو بشنید نام شرف بارشان
بزد چند سیلی به رخسارشان
زن آمد به امدادشان با هراس
به سوگند و اشک و غم و التماس
ولیکن به دشنام ، آن دیو پست
بزد آن زن و دست طفلان ببست
بگفتا شدم خسته در کوه و دشت
ز بس در پی این دو رفتم به گشت
چه خوشبختم اینک که بی درد و رنج
به کُنج اتاقم رسیدم به گنج
دهد مزد و پاداش بر من امیر
چو بیند سر این دو طفل اسیر
سحر با غلامش برون شد ز شهر
و بُرد آن دو تن را به نزدیک نهر
در آورد تیغ ستم از نیام
و بنمود امر جفا بر غلام
غلامش نَزَد بر دو کودک، گزند
و خود را به آغوش دریا فکند
سپس خود کمر بست، بر ، آن جفا
که سازد سر آن دو ، از تن جدا
به اشک و نوا آن دو معصوم ناز
گرفتند مهلت برای نماز
و گفتند یا احکم الحاکمین
نما بین ما حکم در یوم دین
که ما طفلها بیکس و یاوریم
نه یاغی ، نه مجرم ، نه جنگاوریم
چو گشتند فارغ ز ذکر و محن
جدا کرد سرهایشان از بدن
دو سر را به سوغات و پاداش بُرد
و تنهایشان را به دریا سپرد
به شهر «مُسیّب» به صد اضطراب
گرفتند مردم جسدها ز آب
و مدفون نمودند با آه و غم
تن آن دو مهپارۀ محترم
چو حارث به دربار حاکم رسید
ز خورجین، سر آن دو را بر کشید
نهاد آن دو را پیش ابن زیاد
و از او طلب کرد مزد عناد
سر خونی آن دو طفل غریب
که بودند معصوم و پاک و نجیب
چنان زخمه بر جان دربار زد
که غم خیمه در قلب حُضار زد
اگرچه به کرب و بلا، در ستم
همه بُرده بودند سبقت ز هم
اگرچه همین دشمنان بتول
شکستند گلهای باغ رسول
ولیکن پس از رؤیت این دو سر
شدند از لهیب غضب شعلهور
به او گفت ابن زیاد ای ذلیل
چرا طفلها را نمودی قتیل
مگر بوده تهدید در عزمشان
و یا بودهای عاجز از رزمشان
بگفت ای امیر آمدم بهر گنج
که بُردم به امرت بسی درد و رنج
برای نشاط و رضای شما
نمودم سر این دو دشمن جدا
کنون لایقم بر عطای امیر
که افزون دهد مزد بر این حقیر
امیرش بگفتا به آه و دریغ
بگو تا چه گفتند در زیر تیغ
بگفت ای امیر عدالت نشان
نبوده به گفتارشان جز امان
امان خواستند و ندادم دمی
بغیر از وداع پر از ماتمی
چو خواندند طفلان نماز و دعا
و رفتند در زیر تیغ جفا
نهادند سر بر سر دوش هم
و کردند گریه در آغوش هم
بگفتند یا اَحکم الحاکمین
نما بین ما حکم در یوم دین
که ما طفلها بیکس و یاوریم
نه یاغی ، نه مجرم ، نه جنگاوریم
ز خونریزی حارث نامراد
بر آشفت یکباره ابن زیاد
ز جا جَست و فریاد زد آن لعین
که بیداد هرگز ندیدم چنین
نبودست امرم به کشتارشان
فقط بوده قصدم به احضارشان
چو شد احکم الحاکمین رهنما
کنون میکنم حکم بین شما
تو باید همانجا بگردی قصاص
شوی تا ابد عبرت عام و خاص
شده قلب شیعه پر از مَشعله
ز بیرحمی حارث و حرمله
والسلام
محمد حسین صادقی
زرقان فارس