خاطرات : ابراهیم قائدمحمدی - علی اکبر رضائی - شیخ رضا صادقی
خاطرات : ابراهیم قائدمحمدی - علی اکبر رضائی - شیخ رضا صادقی
هوالجمیل
خاطراتی از حضور زرقان در انقلاب
آقای ابراهیم قائدمحمدی
در سال 1342 که برنامه نهضت و انقلاب شروع شد، تظاهرات و راهپیماییهایی در سراسر کشور راه افتاد، از جمله در شیراز، البته در آن زمان ما نوجوانی بیش نبودیم، دوستانی از زرقان در آن راهپیمایی که در 16 خرداد 1342 صورت پذیرفت شرکت کردند از جمله: شهید محمد جعفر ایزد پور که ایشان برای خود من و چند تن از دوستان چند بار تعریف کرد که در این راهپیمایی من حضور داشتم و مورد ضرب و شتم هم قرار گرفتم، این عزیز بزرگوار در عملیات کربلای 5 به شهادت رسید و در آن جریان این شهید بزرگوار دستگیر شد و قریب به 40 روز هم ایشان زندانی بود و یکی از عزیزان دیگر که در آن تاریخ به شهادت رسید جوانی 16 ساله به نام علیاکبر صادقیان فرزند حاج محمدعلی، که ایشان در تاریخ 16 خرداد ماه به شهادت رسید و پیکر ایشان را در شیراز به خاک سپردند.
بچههای زرقان گروهی بودند که از همان موقع در صف انقلاب بودند و در تمام مراسم و جریانات شرکت میکردند. به یاد دارم که در 4 آبان 1346 که سالروز تاجگذاری شاه بود در همین زرقان در شهرداری مراسم جشن مبتذلی برگزار شد که گروههای خواننده، ارکستر، رقاص و مشروب خواری و از این مسائل صورت گرفت. یکسری از بچههای مبارز آن زمان تنها راه مبارزه با این مسئله را این دیدند که شهرداری را به آتش بکشند تا این مسئله خاموش شود و همین کار هم انجام دادند و در شب 5 آبان ماه آن دسته از دوستانی که به یاد دارند، بچهها شهرداری قدیم را به آتش کشیدند.
در سال 50 که جشنهای 2500 ساله بوجود آمد زرقان یکی از مراکز پشتیبانی نظامی شاه بود و دوستان به یاد دارند که از فلکه بسیج تا گلزار شهدا نیروهای نظامی مستقر بودند و این قسمتها مسکونی نبود و کلاً زمین زراعتی بود و قریب به ده هزار نفر و شاید هم بیشتر نیروی نظامی ارتش را مستقر کرده بودند برای پشتیبانی و مسائلی که در زرقان پیش آمد و آشپزخانه مفصلی در زرقان راه انداختند.
در همان سال جا دارد یادی کنم از جناب آقای حاج شیخ رضا صادقی، در خرداد ماه 51 چون ما با ایشان و جمعی از دوستان دیگر در شیراز به مدرسه میرفتیم در یکی از جلسات که مربوط به مبارزه با رژیم بود این دوست بزرگوار را دستگیر کردند و قریب به 40 روز آقای صادقی زندانی و بازداشت شد و خیلی او را اذیت کردند که بعد هم برای استخدام، ایشان را تأیید نمیکردند تا اینکه بعد از انقلاب ایشان استخدام شدند.
درسال 1357 تا قبل از شهادت شهید ناصر رضازاده که شهادت ایشان در 4 آذر ماه 57 رخ داد، البته مجروح شدن ایشان در تاریخ 2 آذر ماه که شب جمعهای بود اتفاق افتاد. تا قبل از شهادت ایشان مراسم ها در همین مسجد (مسجد جامع) گرفته میشد. آن شب با جمعی از دوستان از مسجد خارج شدیم و جمعی از خارج از مسجد به ما پیوستند . نیروهای ژاندارمری سابق جهت مبارزه به جلو آمدند در اطراف شهرداری سابق و آسیاب، مرکز شعارها این اطراف بود و نظامیان که دوستان را تعقیب میکردند در این کوچهها متفرق میشدند که ناگهان صدای شلیک گلولهها بالا رفت و دوتن از نیروهای نظامی را عزیزان کاملاً شناختند و در آن شب 4 تن از بچهها زخمی شدند که یکی از آنها شهید ناصر رضازاده بود که تیر به کلیه ایشان اصابت کرد و از طرفی که تیر اصابت کرد از طرف دیگر خارج شد و آن شب ایشان به شهادت نرسید. در همان شب حاج جلیل قدرت و برادر ایشان در تظاهرات حضور داشتندکه شهید ناصر رضازاده بعد از دو روز به شهادت رسید. سه تن از دوستان دیگر هم زخمی شدند و بعد از مدتی بهبود پیدا کردند. این زمینهای بود برای تظاهرات بعدی، از این تاریخ به بعد مرتب در تظاهرات در خیابانها شکل میگرفت و بعضی از شبها یک روحانی به نام آقای نجفی تظاهراتها را هدایت میکرد.
در 7 دیماه 1357 یکی از تظاهرات مهمی که شیراز شکل گرفت و جمعی از دوستان زرقان هم به شیراز رفته بودند در همان تظاهرات شهید اسماعیل مؤذنی به شهادت رسید که نیروهای ارتشی با باتوم به سر ایشان زده بودند و در اثر همین ضرب و شتمها به شهادت رسید.
در بهمن ماه همان سال که جا دارد از خواهران تشکر کنم ضمن اینکه که در تظاهرات شرکت میکردند در مساجد و حسینیهها شروع به پخت نان کردند و اینها نان را پخت میکردند و حاج اصغر بخشنده که یکی از تدارکاتیهای ایشان بود با عدهای دیگر توسط ماشین باری نانها را برای مبارزینی که در تهران انجام وظیفه میکردند و شبانه روز میجنگیدند میبردند و مقداری از مایحتاج اینها را بچههای زرقان تأمین میکردند.
تا اینکه در روز 22 بهمن ماه روز یکشنبه که اوج تظاهرات و خونریزی به حداکثر رسیده بود با جمعی از دوستان به شیراز رفتیم و عصر همان روز شهربانی سابق که کنار ارگ کریم خان زند بود با خیلی از دوستان آنجا بودیم ، نیروهای انتظامی روی پشت بام مستقر و سنگر گرفته بودند و مرتباً تیر اندازی میکردند و ما متفرق میشدیم و تا دروازه اصفهان میآمدیم و باز به در شهربانی باز میگشتیم. ناگهان چند نیروی مسلح را دیدیم و گفتند اینها نیروهایی هستند که به کمک ملت آمدهاند و آنها را به ساختمانهای اطراف شهربانی بردند و مستقر شدند و تا این نیروها شروع به تیراندازی کردند شهربانی سقوط کرد و دقیقاً به یاد دارم که تمام نیروها اسلحههای خود را به پایین انداختند و دستان خود را به نشانه تسلیم بودن بالا بردند.
نزدیکی های غروب آفتاب بود که شهربانی به دست نیروهای مبارز مردمی افتاد و عدهای آگاهانه یا ناآگاهانه شهربانی را به آتش کشیدند حتی بسیاری از اسناد محرمانه در آتش سوخت و چریکهای فدایی خلق و مجاهدین اسلحهها را برداشتند که در مواقع ضروری از آنها سوء استفاده کنند. تیمسار فردوست در خاطراتش بیان میکند شبی که امام میخواستند بیایند (و اگر یادتان باشد امام (ره) جمعه 4 دی ماه می خواستند بیایند ولی بختیار تمام فرودگاه ها را تعطیل و اجازه حضور امام را ندادند که ورود حضرت امام موکول به 12 بهمن روز پنجشنبه شد) این فرد بیان میکند که ما روز چهارشنبه جلسهای داشتیم و در آن جلسه مطرح کردیم که به هر قیمتی که شده باید هواپیمای امام را منفجر کنیم و این فرد بیان میکند که نمیدانم چه دستی در کار بود که هیچکدام از ما موفق به انجام این کار نشدیم.
مجروحین شب حادثه شهرداری زرقان و شهادت ناصر رضازاده : محمد رضا قاسمی پور ، محمد رضا کریمیان ، محمد کاظم اسلامی.
در رابطه با آقای نجفی هم که به زرقان می آمدند هم اکنون در دانشگاه کرج هستند.
در رابطه با شهید صادقیان و علت دفن ایشان در شیراز این بود که مأمورین نظام برای اینکه شورش و تظاهرات برگزار نشود شهدا را دفن میکردند که مزار شهید علی اکبر صادقیان در قبرستان شادی الله (شاهداعیالله) است و پدر بزرگوار ایشان چند سال پیش فوت کردند و قبر ایشان در قبرستان محل حیدر است .
جناب آقای جلیل قدرت درباره شهید رضازاده
شهید رضازاده جوانی بود که در خانواده مذهبی بزرگ شده بود و همراه برادران دیگری که در تظاهرات شرکت میکردند. مقدّر خداوند بود که ایشان شهید شوند. شب حادثه بچهها به سمت شهرداری حرکت کردند و در شهرداری عکس شاه را پایین آورده و پاره پاره کردند و همان شب درگیری به وجود آمد و شهید رضازاده و سه تن از برادران دیگر زخمی شدند. شهید رضازاده را به بیمارستان رسانده و او را جراحی و یکی از کلیههای ایشان را برداشته بودند ولی ایشان از نخاع هم صدمه دیده بودند و ایشان شهید شد.
درباره رضایت پدر شهید ........
برادرها برداشت من این است که کلاً بچههایی که به شهادت رسیدند از اول تا به آخر کسانی بودند که از آغاز دستچین شده بودند و واقعاً هرکسی قابل شهادت نیست کسانی که به شهادت رسیدند امتیازهایی داشتند که مردم عادی نداشتند . پدر و مادر شهید رضازاده سواد نداشتند ولی از نظر معنوی واقعاً دو شخص فهمیده بودند . مادر شهید که خواهر بنده است و قصد تعریف ندارم ولی زن مؤمنه بزرگواری بود. در رابطه با شهادت این شهید زمانی که انقلاب پیروز شد، دادگاهی تشکیل شد و قاتل ایشان شناخته شد (قاتل ارسنجانی بود). دادگاه حکم اعدام ایشان را صادر کرد عدهای به پدر شهید مراجعه و خواستار تجدید نظر شدند و پدر ایشان از بنده درخواست کمک و نظر کرد و من بیان کردم که قصاص یکی از دستورات دین است ولی در کنار این دستور مسئله گذشت نیز بیان شده است و تا من این را بیان کردم ایشان گفت که به خاطر رضای خدا گذشت میکنم و ایشان رضایت داد و قاتل آزاد شد.
از خواهرم (مادر شهید رضازاده) هم به یاد دارم که همیشه این مناجات را میکرد و می گفت: "خدایا اول پاکم کن و پس خاکم کن".
..................................................................................................................................................................................
آقای علی اکبر رضایی
در شیراز سال 41 مرحوم محلاتی یکی از اکابر علماء شیعه در ردیف مراجع تقلید بودند. ایشان در عید فطر سال 41 منبر رفتند و گوشزد کردند و تمام علماء شیراز هم حضور داشتند و بعد از ایشان هم شهید دستغیب سخنرانی کردند. علمایی که در آن جلسات شرکت میکردند از جمله : آشیخ محمود شریعت (اهل زرقان)، آقا سید حسین یزدی ، آقا سید محمد امام (پدر آقای ذوالانوار)، آقا شیخ حسن حدائق ، مرحوم آقای حسینی، آشیخ صدرالدین حائری (برادر آقای حائری )، سید محمود علوی.
تا شبی از شبهای محرم سال 42 که آیت الله شهید دستغیب در مسجد جامع شیراز منبر رفتند و هیئتی به نام متوسلین به حضرت زهرا بود که مدیر آن حاج حسین ولدان بود و زیر نظر مرحوم محلاتی بود و اینان آمدند بعد از سخنرانی آقای دستغیب عزاداری کردند و پشتیبانی خود را از نهضت روحانیون شیراز اعلام کردند که هفته پس از آن 16 خرداد بوجود آمد که وقتی ما به مسجد مولا رفتیم ایشان اشاره کردند که به داخل منزل بیایید و بعد از آن به منزل ایشان رفتیم و از بازاریها سوال کردند که چه خبر و آنها فرمودند که رادیو اعلام کرده است که امام (ره) را دستگیر کردهاند و بازار تهران نیز تعطیل شده و ما چه کار کنیم و بلافاصله آیت الله محلاتی فرمودند اعتصاب و اعتراض کنید و فردا را تعطیل کنید و فرمودند که فردا مسجد نو مراسم داریم. فردا صبح به مسجد جامع رفتیم بیان کردند که دیشب حضرت آیت الله محلاتی و عدهای را دستگیر و به تهران بردند. بالاخره نهضت از مسجد نو پا گرفت و مردم از مسجد بیرون آمدند و پسر آقای صادقیان که اشاره شد روبروی بیت العباس شهید شدند و پیکرشان را روی دست تشییع کردند. آقایان محلاتی و شهید دستغیب نهضت روحانیون در شیراز بوجود آوردند و انتقادها و اعتراضهای مردم توسط شهید دستغیب بیان میشد.
خاطره :
در سال 57 برنامهای مبتذل در خیابان فردوسی در شیراز به عنوان جشن هنر شیراز اجراء شد که آشیخ محلاتی و دستغیب اعتراض کردند. تا اینکه حاج آقا مصطفی خمینی شهید شد. شب جمعهای بود آیت الله محلاتی، مجلس ختمی به همین مناسبت در مسجد مولا برگزار کردند و بعد از این برنامه شعارهای "درود بر خمینی" را بعد از 15 سال شنیدیم. بعد از شهادت آقا مصطفی قضیه روزنامه اطلاعات را که همه میدانید من نیزآن را خواندم و بسیار توهین آمیز بود که 29 دیماه پیش آمد و بعد از آن انقلابی در تبریز شد که باید از آن مردم یاد کرد.
ما در سال 57 سفری به تهران رفتیم و در دبیرستانهای آنجا محصلان پا بر زمین میکوبیدند و میگفتند: خدا، قرآن، خمینی و به مشهد رفتیم و آنجا هم شورشها و تظاهراتی بود و مراسم هم هر عصر جلو منزل آشیخ شیرازی بود و بعد به قم آمدیم و شعار مرگ بر شاه معمول شده بود. یک شب جلوی درب حرم حضرت معصومه جلوی من را گرفتند و اجازه ورود ندادند و من گفتم که مسافرم و با خانواده به داخل رفتیم و بعد از نماز آیت الله مرعشی شعار " ای بی شرف حیا کن سلطنت را رها کن " را سر دادند.
آقای شیخ رضا صادقی..............................................
نتیجهای که می توان از این صحبت ها گرفت این است که قدر این نظام را بدانیم.
در شیراز که محصل بودیم در خانهای سکونت داشتیم که یکی از اقوام آن خانواده از مأمورین ساواک بود و ما پروایی نداشتیم حتی در منزل عکس مرحوم امام را نصب کرده بودیم و آنها میگفتند برایتان مشکل پیش میآید و بعد از مدتی از طرف اطلاعات پیغامی به ما رسید و ما را احضار کردند و ما نیز نرفتیم. تا در سال آخر در مدرسه به مناسبت عید غدیر از طرف بچههای مذهبی میخواستیم مطلبی را چاپ کنیم و به ما تذکر دادند که حتی در مورد این عید باید مجوز اطلاعات را داشته باشید و نهایتاً قرار شد که ما یک کارت "بسم الله الرحمن الرحیم" طلایی چاپ کنیم و به عنوان عیدیه توزیع کنیم. وقتی به چاپ خانه رفتیم مجوز از ما خواستند و قرار شد که من برای گرفتن مجوز به سازمان اطلاعات بروم. به اطلاعات (هم اکنون به موزه تبدیل شده) رفتیم و به ما گفتند دقیقهای منتظر باشید. رئیس سازمان اطلاعات شیراز فردی به نام سرگرد سلطانی بود. ما در اتاقی منتظر بودیم و مأموری که ما را می شناخت از جلو در رد شد و ما را شناسایی کرد و بعد از آن من را پیش سرگرد سلطانی بردند و به ما گفتند قبلاً شما احضار شده بودید اما نیامدید و ما را به زیر زمین قسمت اطلاعات فرستادند و از آن شمارهها به گردنمان انداختند و تعدادی عکس گرفتند و اثر انگشت و مقدماتی را انجام دادند و نهایتاً با اخذ تعهدی اجازه چاپ یک عدد کارت بسم الله الرحمن الرحیم به مادادند و آن را چاپ و توزیع کردیم.
خاطره :
بعد از گرفتن دیپلم و قبل از کنکور جمعهها در شیراز جلسهی سیاسی داشتیم و با حضور عدهای از متدینین هر هفته این جلسه برگزار میشد و یکی از برادران آقای مهندس رجبعلی طاهری سخنران جلسه بود و به یاد دارم منزل یکی از برادران به نام آقای رمضانپور بودیم و آقای مهندس بیان میکردند که ما به هر طریق که هست داریم به رژیم کمک میکنیم زیرا که داریم به آنها مالیات میدهیم و میخواهیم برنامهای بریزیم که دیگر این کار را انجام ندهیم. در حین صحبت بودیم که ناگهان تعدادی به داخل خانه ریختند و به داخل اتاق آمدند و گفتند همه از جاهایشان بلند شوند، آقای طاهری حرکتی نکردند و بیان کرد که ما مشغول گفتن مسائل شرعی هستیم و یکی از مأمورین گفت نه مهندس دیگر بس است و بلند شو. تعدادی اعلامیه و رساله مراجع میان اتاق بود که با ورود ناگهانی مأمورین نتوانستیم آنها را مخفی کنیم. ما را سوار ماشینهای مخصوص زندان کردند.
یکی از برادرانی که همراه ما بود دانشجوی یزدی دانشگاه شیراز بود به نام آقای حسین اولیاء شروع به خواندن آیه " و لنبلونکم بشی من خوف من جوع و نقص من الاموال و الثمرات" که خداوند میفرماید که ما شما را با این چیزها امتحان میکنیم. خدا میداند تا این آیه را خواند مثل اینکه آب خنکی روی ما ریختند و یک آرامش کاملی پیدا کردیم. ما را به زندان عادل آباد بردند. قبل از اینکه ما را به زندان ببرند تمام زندانیهای سیاسی را زندان کریم خان میبردند و شانس ما اولین کسانی بودیم که با دستگیری ما را به زندان عادل آباد که تازه ساخت بودند بردند. (نقل می کنند که یک روز هویدا را به داخل یکی از این سلول ها برده بودند و بیان کرده بود که چرا اینجا این قدر کوچک است که گفته بودند خود شما دستور این طور ساخت را داده بودید.). روز سومی که در زندان بودیم آمدند و ما را سوار ماشین کردند و برای بازدید خانه به زرقان آوردند. خانواده قبل از ورود ما به خانه اسناد و مدارک همچون رساله امام را مخفی کرده بودند ولی تعدادی مدارک نیز پیدا کردند و آنها را صورت جلسه کردند و ما را مجدداً به زندان بردند و مورد بازجویی قرار دادند. تا روز 4 و 5 که در زندان بودیم مرتباً غذای حاضری امثال سوسیس و کالباس و.. به ما میدادند که اگر به یاد داشته باشید در زمان طاغوت ما این چیزها را نمیخوردیم و میگفتیم اینها گوشت خوک قاطی دارد و از این مسائل. بعد از 4،5 روز دیدند که کسی این غذاها را نمیخورد و نان خالی میخورند، همه بچههایی که در سه طبقه زندان بودند تصمیم به اعتصاب گرفتند و بعد از آن روز دیگر غذاها خوب شد. یکی از برادران به نام آقای حداد و بقیه بچهها را مورد ضرب و شتم قرار دادند و روزی همین آقای حداد را چنان زده بودند که از بینی او خون جاری شده بود و توان راه رفتن نداشت. بعد از 40 روز ما را آزاد کردند و مستقیم به سربازی بردند. 6 ماه جهرم به عنوان دوره آموزشی سپری کردیم. در آن زمان (سال51 و 52) مردم جهرم بسیار انقلابی بودند و در همان سالها در خیابانها تظاهرات راه میانداختند. به یاد دارم پنجشنبه و جمعهای که همزمان با تاسوعا و عاشورا شده بود مأمورین نگذاشتند سربازها از پادگانها خارج شوند و برای اینکه از اعتراض جلوگیری کنند سربازها را در همان پادگان مشغول به عزاداری کردند . در زمان طاغوت در هر ارتشی یک نفر روحانی بود و ما در آن زمان هنوز روحانی نبودیم و این روحانی که در پادگان بود برای قسم دادن و برای سخنرانی و ... روز تاسوعا بعد از عزاداری همگی جلوی جایگاه ایستادیم این روحانی شروع به سخنرانی کرد و شروع کرد درباره انقلاب امام حسین (ع) صحبت کردن و ما نیز خوشحال شدیم و بعد بیان کرد انقلاب شاه هم مثل انقلاب امام حسین (ع) است و شما هم که سرباز شاه و سرباز امام حسین (ع) هستید و ...... و هذیان تحویل ما میداد و تعدادی بچهها گفتند که اینطور نمیشود که این فرد حرفهایش را بزند و برود و قرار شد یکی از بچهها بلافاصله بعد از سخنرانی برود و سخنرانی کند و باز هم قرعه به نام من افتاد و پشت تریبون رفتیم و درباره نهضت حسینی و نهضت امام صحبت کردیم. سخنرانی که تمام شد فرمانده گروهان یکی را دنبال ما فرستاد و ما خدمت ایشان رفتیم و وقتی رفتیم فرمانده شروع به تعریف از ما کرد و گفت که فرمانده پادگان هم گفته که از شما قدردانی شود و فردا هم باید در مراسم سخنرانی کنید، تعجب کردم که چه چیزی گفتهام که همگی خرسند شدهاند، و گفت که فردا بعد از سخنرانی باید دعایی هم بکنید گفتم دعا برای چه کسی گفت دعا به اعلی حضرت و قبول کردم. حاج آقایی به نام حق شناس هم در جهرم بودند و ما با ایشان هم مشورت کردیم و ایشان هم گفتند که نمی شود با اینها درافتاد طوری بیانش کن. فردا صبح فرماندهی گروهان به من گفت که شما تا اطلاع ثانوی از پست دادن معاف هستید و از فردا سه روز به مرخصی تشویقی میروید. بعد از مراسم صبحگاه قبل از مراسم استخارهای کردم که اگر خوب آمد از پادگان فرار کنم. استخاره کردم و این آیه آمد لقد نصرکم الله موازنه کثیره یعنی ما شما را در جاهای بسیاری یاری کردیم و با خودم گفتم خب همان خدایی که یاری کرده میداند چه کند. پشت پادگان جهرم امامزاده ای بود و کنار آن رودخانه و بچهها آمده بودند دیوار را برای فرار سوراخ کرده بودند. بچهها به ما گفتند که اگر می خواهی فرار کنی به ترمینال نرو چون هر فردی را که با لباس سربازی ببینند به پادگان میآورند. من از آنجا فرار کردم و به خروجی شهر رفتم مدتی ایستادم که یک عدد کامیون که مال یکی از بچههای زرقان بود از آنجا میگذشت و ما را شناخت. ایستاد، گفت که کجا میروی؟ گفتم به شیراز می روم و جلو ماشین تعدادی نشسته بودند و به من گفت که اگر میتوانی و مشکلی نیست باید به عقب بروی و به عقب ماشین رفتم و تا به شیراز رسیدیم.
ایّام تاسوعا و عاشورا سپری شد و عصر جمعهای بود به پادگان بازگشتیم. مشغول تعویض لباس بودم که بلافاصله فرمانده گروهان من را احضار کرد. من پیش فرمانده گروهان رفتم و به من گفت روز سخنرانی کجا رفتی مگر قرار نبود سخنرانی کنی و گفتم که خانواده آمده بودند و با آنها رفتم و بیان کرد که ما دیدیم داخل رودخانه داشتی فرار می کردی و گفت که از امشب یک شب در میان پست و پنجشنبه و جمعه هم بازداشت هستی. روز جمعه بعد که بازداشت بودم ما با یکی از بچه ها مشغول قدم زدن بودیم همانطور که داشتیم قدم میزدیم فرمانده گروهان داشت از آنجا عبور میکرد من را صدا زد و تعدادی کتاب در دست داشتم و رفتم و به دوستم هم اشاره کرد که تو هم بیا، او هم آمد و کتابها را از او گرفت و عنوان یکی از کتابها نهضتهای ضد استعماری سید جمال الدّین اسدآبادی بود و گفت: اینها چیست که میخوانید گفتم مگه مشکلی دارد؟ گفت که اینها قاچاق است و گفتم: من اینها را از کتابخانه گرفتم و به من گفت که تو آخر هیچی نمیشوی.
دوران سربازی سپری شد و ما را تقسیم و به گرگان فرستادند. آنجا هم تقسیم و به یکی از پاسگاهها به نام کلاله رفتیم. در آنجا خدمت را میگذراندیم و در سطح شهر هم کلاسهای قرآنی برای نوجوانها برگزار میکردیم. یک شب در حال نگهبانی بودم که در بین پروندهها دیدم که نوشته بود اعمال و رفتار فلانی (من) راکنترل کنید و اول هر ماه به کلانتری گزارش کنید و چند شب گذشت و نامهای دیگر به این عنوان آمده بود: که گروه تبلیغ بهاییت از تهران حرکت کرده به سوی شمال و پاسگاه وظیفه دارد، از این گروه حفاظت و حمایت کند تا اینها برنامههای تبلیغیشان را پیاده کنند و باز گردند.
بعد از سه چهار ماه گفتند که ایشان فعالیتهای مشکوک دارد و ما را به گرگان آوردند مدتی هم در گرگان بودیم یک روز ظهر زمانی که به منزل رسیدیم (خانهای در گرگان داشتیم) دنبال ما آمدند و به داخل خانه رفتند و تعدادی کتاب پیدا کردند و با خودشان بردند و پایان خدمت حکم ترخیصی به ما ندادند. ما نیز مخفیانه تسویه حساب کردیم و به اصفهان رفتیم. تقریبا یک سال و چند ماهی در اصفهان مشغول کار بودم تا بعد از یک سال به زرقان آمدیم. دانشگاه اعلام کرد برای ثبت نام، به دانشگاه گیلان رفتیم و در دانشگاه مشغول پر کردن فرم ثبت نام بودم و در همان حال نگاه کردم و دیدیم تعدادی جوان بالای سر من ایستادهاند گفتم بفرمایید و گفتند ما با شما کار داریم. مقداری آنها را سر کار گذاشتیم و مراحل ثبت نام را طولانی کردیم و وقتی از اتاق ثبت نام بیرون آمدم آنها آنجا نبودند. چند هفتهای به شیراز آمدیم و بعد از چند هفته با تغییر قیافه به دانشگاه بازگشتیم و به حالت معمول گذراندیم. یک بار به اصفهان آمدیم تا سری به دوستان اصفهانی بزنیم و بازگردیم، در خیابان محمد رضا (مسجد سید) پیاده شدیم که برویم به دیدار دوستان یک پیکانی جلوی ما ترمز زد و چند نفری از آن ماشین پیاده شدند و به جلو آمدند و گفتند ما از مامورین ساواک هستیم و به شما مشکوکیم و من زیر بار نرفتم و درخواست کیف دانشجویی را از ما کردند و داخل کیف را نگاهی کردند و با دیدن چند عدد نوار و قرآن چشم ما را بستند و ما را با خودشان بردند. ما را به داخل اتاقی انداختند . بعد از چند ساعتی رئیس ساواکیها آمد و مرا را به اتاق بازجویی بردند و گفت این نوارها چیست؟ نوارها چند نوار عربی از عبدالفتاح عبدالمقصود بود که بر علیه اسرائیل صحبت کرده بودند و سوال کرد برای چه این نوارها را گوش میدهی و گفتم برای تقویت زبان عربی اینها را گوش میدهم، گفت نه اینها بر علیه اسرائیل است. بعد از بازجویی من را تا میدان آوردند و به من گفتند مدتی دیگر بیایید و نوار ها را تحویل بگیرید و دیگر سراغشان نرفتیم و از خیر نوارها هم گذشتیم .
زمان انقلاب :
در زمان انقلاب در اسلام آباد غرب مشغول بودیم و در آن زمان فعالیتهای سیاسی هم داشتیم یک شب در راه بازگشت از یکی از سخنرانیها بودیم و مأمورین شهربانی من و عدهای از بچهها را دستگیر کردند. فرمانده شهربانی، چند نوار ضبط شده از من داشت و از ما بازجویی کرد و ما را رها کردند.