خاطرات حاج محمد رضا ایلی
بنام خدا
خدمت آقای محمد رضا ایلی هستیم. 23/ 8/ 88
وقتی به جبهه رفتم طبق معمول دیگران 15 سالم بود. حدود 10-15 نفر از بچههای زرقان بودیم فروردین سال 65 بود. آقای امان الله حمزوی بود که بعد از جنگ شهید شدند.. البته تعدادی از اسمها یادم نیست. ما از زرقون رفتیم 45 روز اونجا آموزشی بودیم، بعد به اهواز اعزام شدیم به گردان فجر بعد هم به گردان کمیل بود. مدتی هم پیش خدابیامرز ابوالفضل بودیم. کاظم حاتمزاده هم گردان کمیل بود. عملیات کربلای 8 تمام شده بود که ما یک ماهی پدافند خط فاو بودیم. شهید سید عباس حسینی و محمد حسن زمانی هم آنجا بودند و در همان جا شهید شدند. مرحله اول تمام شد ما به اهواز و سپس به زرقان برگشتیم. من در آن زمان دوره راهنمائی بودم. بعد از برگشت طاقت نیاوردم. در آن زمان عملیات کربلای 4 تعدادی از بچهها شهید شده بودند. من به پادگان امام که رسیدم زمان عملیات کربلای 5 بود که به گردان کمیل رفتم که به همراه تعدادی از بچههای زرقان بودیم، حاج محمد تقی صادقی، کاظم حاتم زاده هم بودند. من در مرحله دوم کربلای 5 مجروح شدم. شدت مجروحیتم هم طوری بود که حدود 10-11 ماه طول کشید که درمان شوم که در آن زمان عملیاتی در منطقه غرب بود که من به خاطر جراحتم نتوانستم شرکت کنم.
ماجرای مجروحیت من اینطور بود که مرحله دوم کربلای 5 در طول روز چند مرتبه اعلام پاتک میکردند. یه روز آفتاب داشت غروب میکرد چون هوا تاریک شده بود مقداری سر و صدا خوابید. ساعت 12 شب روی خاکریز بودیم، نصف شب بلند شدیم که چک کنیم که عراقیها تحرک دارند که ظاهرا دیده شده بودیم و با گلوله تانک به خاکریز زدند که سه نفر بودیم دو نفر شهید شدند و من مجروح شدم و با اصرار کاظم حاتم زاده من را به بیمارستان صحرائی منتقل کردند.
گلوله توپ یا خمپاره به صورت گل باز می شود یعنی اگر زمان باز شدن اطرافش 7-8 متر خالی باشد ترکش اصابت نمیکند ولی گلوله تانک وقتی اصابت میکند صدای خشک و قویتری دارد.
چه دلایلی باعث شد به جبهه بروید؟ خوب وقتی وطن مورد تجاوز قرار میگیرد این امر بسیار طبیعی است که از آن دفاع کنیم. ما با دوستانی که اکثراً شهید شدند تصمیم گرفتیم که تا جان در بدن داریم از آرمانهای خودمان دفاع کنیم. با شهدائی مثل غلامرضا زارعی و امان ا... حمزوی زرقانی ساکن یک کوچه بودیم.
با شهید سعید زارعی هم ارتباط خیلی خوبی داشتیم.
وقتی که محصل بودیم سیدی خادم مسجد امام سجاد بود ما به مسجد رفتیم. امان ا... خادم مسجد را سرگرم میکرد و من و غلامرضا گردو های مسجد را میچیدیم و بعد که متوجه میشد دنبال ما میکرد . سالهای قبل از جنگ ما با امان ا...، سعید و غلامرضا هم بازی بودیم. بمب دستی با شیشه و فیتیله درست میکردیم و پرت میکردیم. یک روز امان ا... میخواست پرتاب کند که این بمب روی کمرش افتاد و کمرش آتش گرفت و چون خودش نمیدید فکر میکرد ما از آتش بمب هیجان زده شده بودیم. از نظر رفتاری غلامرضا زارعی خیلی آرام و همیشه دست به دعا بود.
از شهدای دیگر هم خاطرهای دارید؟ مثلا شهید زینالعابدین جمشیدی؟
البته من شناختی از ایشان ندارم چون لشکر 19 فجر بود اما میدانم که از سردارهای جنگ بوده ، همرزمانش تعریف میکنند که خیلی آدم مخلصی بوده است برای من تعریف کردند که شب قبل از عملیات توی سنگر دیدهبانی به قسمت عراقیها برای شناسائی اطلاعات با دوربین آنقدر نگاه کرده بود که برای مدتی حالت نابینایی موقت بهش دست میدهد .
یکی از شهدای دیگر حمیدرضا قائدشرف بود که روحیه مخلصی داشته و بسیار آرام و متین بود. شهید محمد حسن زمانی هم در منطقه فاو بودند، البته ما توی کانال بودیم و آنها جلو بودند که به آنجا نوک میگفتند ظاهرا میرود که آب بیاورد تو همون حالتی که نشسته بوده برای آب خمپاره بهش خورده بود و توی همان حالت شهید میشود .
یک خاطره هم از مرحله دوم کربلای 5 تعریف کنم، ما برای رسیدن به خط عراق باید از دریاچه با قایق رد میشدیم. ما قایق جلوی خودمان را گم کردیم. بیسیم زدیم که چکار کنیم فقط جلومون آتش بود گفتند برید سمت آتش، سکاندارمان یه سرباز بود که کمی هم ترسیده بود، نه آرپیجیزن داشتیم نه تیربار، به سمت میدانی رفتیم که سر و صدا میآمد، وارد که شدیم فهمیدیم میدان موانع بوده و ما را به تیر بستند و به این سرباز گفتیم قایق رو خاموش کن. سه نفر از بچهها پایین آمدیم سیم خاردار دور پروانه قایق را کنار زدیم و همه تیرهای شلیک شده به نیم متری ما اصابت میکرد خلاصه آرام آرام بیرون آمدیم و به سمت خشایارها آمدیم.