خاطرات حاج حیدر باقری
خدمت حاج حیدر باقری هستیم.
یک شب به همراه حاج عباس قاسمی از دشت عباس با خاور بودیم که ماست و شیر برده بودیم. عدهای از بچهها ماشین نداشتند. خلاصه 40-50 تا از این بسیجیها را سوار کردیم. عبدا... مقدم هم بود روحش شاد باشد. خلاصه بحث میکرد که محل حیدر در شهر زرقان از همه محلهها بیشتر شهید داده است. شهید قاسمی هم که خدا روحش را شاد کند، کتابخانه مسجد حیدر را راه اندازی کرد ما که سواد نداشتیم کتابها را دسته بندی میکرد و کتابهائی را خوب نبودند جدا میکرد.
در مورد شهید نادری
او خیلی فرد سالمی بود. همیشه مردم را نصیحت میکرد که آخرت را برای خودتان بخرید. آدم شجاع و متینی بود که برای اعزام به مرودشت میرود، در آنجا با اعزامش موافقت نکرده بودند و چون خیلی ناراحت بود خانوادهاش به سپاه میروند و درخواست میکنند که اعزام بشود که بعد از اعزام دیگر به شهر برنگشت و شهید شد. حجت رضایی هم خیلی باوفا و مخلص بود مادرش میگفت من پدرت را از دست دادم دیگه نمیخوام تو را از دست بدهم و شهید رضایی میگفت مادر خدا را داری مثل این است که همه را داری. توی خانواده به همه محبت میکرد و همیشه با وضو بود و هدفش فقط رضای خدا بود، قبل از اعزام به جبهه تراشکاری میکرد. همیشه میگفت تا زمانی که تکلیف جنگ مشخص نشده است من ازدواج نمیکنم، به همراه آقای شیعه بود. من در جبهه عضو تدارکات بودم. عباس حاج زمانی لشکر المهدی بود و زمانی که ما چند روز سر نمیزدیم مرتب احوالمان را می پرسید و خیلی با محبت بود . شهید سید محمود بهارلو با رضا قائدشرف خیلی شوخی میکرد . کربلائی تقی خدامی به همراه احد خدامی و رضا حاج زمانی آشپزخانه در گرمای سال 60 راه انداخته بودند به همراه بچههای فسا یکی ملات درست میکرد یکی بلوک میآورد، خلاصه آشپزخانه راه انداخته بودند . علی و عبدا... مقدم هم خیلی بچههای سالم و باوقاری بودند .یک خاطره براتون بگم: توی دشت اهواز یه پسری اهل نورآباد بود که اسمش رستم بود. یک شب بارون میآمد همه سنگرها پر از آب شده بود خلاصه همه ماشینها رفتند زیر آب، این آقا به همه ماشینها زنجیر زد و همه آنها را بیرون کشید.