آقایان خدامی درباره شهید کلتقی خدامی
حاجی غلام درباره کل تقی
.... به بچه ها میگفت من میروم اگر شهید شدم که شدم اگر نشدم کشاورزی میکنم. 28 ماه جبهه بود که جبهه آخرش 9 ماه طول کشید تا شهید شد.
به بچه ها گفته بود من شنیدم آقا عبدالله 3 روز و 3 شب دفن نشده بودند ما قرارداد کردیم جنازهمان 10 سال گیر نیاید. همینطور هم شد. بعد از 10 سال پیدا شد.
تا کلاس هفتم خواند و بعد پدرم فوت کرد و بردمش و شریکمان شد 4 نفر بودیم، من ، حاجی اصغر، ناصر با پدرم شریک بودیم وقتی پدرم فوت کرد کل تقی را به جای پدرم بردیم. وقتی هم شهید شد وصیت کرده بود هرچه دارم به خواهرهایم نفری 50 تومان ونفری 100 تومان هم به جعفر و حاج بابا بدهید و بقیه هم برای شما سه نفر باشد.
بچه ها تعریف میکردند که در جبهه حتی لباس بعضی از بچهها هم میشست .
در مورد علاقه اش به امام بگویید: علاقهی او به امام نگفتنی است.
شما چند ساله هستید؟ متولد 1313
کل تقی چند ساله بود ؟ 24-23
حاج اصغر در باره کل تقی خدامی
وقتی که پدرم فوت شد ایشان 13 سالش بود و بعد از فوت ترک تحصیل کرد و مدتی در صحرا کار او چوپانی بود وبعد از مدتی گلّه را فروخت .
مدتی به روی زمین کشاورزی مشغول به کار بود. از خصوصیات ایشان این بود که ماه رمضان با زبان روزه در زمین کشاورزی مشغول به کار می شد و تا کارش تمام نمی شد به خانه نمی آمد. ایشان در کودکی نیز خصوصیاتی داشت. ایشان در 40 روزگی یک سفر کربلا به این نحو که عده ای از زرقانیها عزم سفر به کربلا نموده بودند و مادر ما برای رفتن به کربلا پولی در بساط نداشت من قلکی داشتم و پول پس انداز می کردم و کسی از این جریان با خبر نبود درآن جریان من قلک خود را باز کردم و پس اندازم دقیقاً برای سفر مادرم به کربلا جور بود. مادرم همراه ایشان به کربلا رفتند. مادرم در خاطراتش می گفت وارد حرم که می شدیم ایشان با دست کوچکش دستش را از قنداقه اش بیرون می آورد و ضریح آقا را محکم می گرفت.
در زمان جنگ :
روزی از سر کار آمد و با همان بیلی که در دستش بود به زمین زد و گفت من باید به جبهه بروم. ایشان با جمعی از دوستانش برای اعزام به جبهه ثبت نام کردند و به جبهه رفتند.
شب هایی که به خانه می آمد با همان لباس جبهه می خوابید.
جریان سربازی او چه شد؟
به کرمان رفت و پس از قرعه کشی ایشان معاف شدند.
در کدام عملیات به شهادت رسیدند ؟
عملیات بدر و بعد از 10 سال پیکر ایشان را آوردند.
خبر شهادت ایشان را چه کسی به شما داد؟
آقای مسعود زارع به آقای کاظم شیعه خبر داده بود و آن روز من از مسجد خارج می شدم که آقای شیعه تا من را دید زد زیر گریه و من به او گفتم قضیه از چه قرار است گفت پیکر برادرتان را آوردهاند و در سپاه (زرقان) است . وقتی ما به سپاه رفتیم پیکر ایشان در یک کیسه ای در یک صندوق بود. سر کیسه را که باز کرد فقط اسکلتی از او به جا مانده بود.
مفقودین آن شب چه کسانی بودند ؟
جواد گل محمدی ، جواد شعبانی ، هاشم حاتم زاده و سیدعلی اکبر زرقامی
فاصله فوت پدر و مادر از هم چند سال بود ؟
51 پدرم فوت شد 57 مادرم فوت شد.
یکی دو روز که از جبهه به مرخصی می آمدند به آهوچر میآمدند و آنجا مشغول میشدند.
و یکی از تفریحات آنها بازی چوب چالِک بود.
هیچگاه به فکر شکمش و لباسش نبود، یک روز که به مرخصی آمده بودند و می خواستند به آهوچر بروند به او گفتیم با خودت غذا ببر. گفت نه آنجا چیزی پیدا می شود و می خوریم.به آنجا که رفته بودند مهمانی برایشان آمده بود و آنها گوجه تنها داشته و به سر سیخ زده بودند و آن مهمان گفته بود که مگر کباب ندارید و او گفته بود که روزی امروز ما این است.
وقتی که به جبهه رفتند مقداری پول در بانک داشت حدود 116 هزار تومان آن روز (سال 1361) و بعد از شهادت ایشان که سال 1363 بود هنگامی که رفتیم این پول را دریافت کنیم گفتند که مقداری از این پول (33 هزار تومان ) مالیات بدهید و پول را به ما ندادند و ما ناراحت به خانه آمدیم . بعد از چند ساعت حاج غلام در خانه را زد و گفت که اخبار اعلام کرده که شهدا هر مقدار که در بانک موجودی داشته باشند به آن مالیات تعلق نمی گیرد. مسئول بانک بعد از این اخبار به خانه ما زنگ زد و گفت که عجیب است که بعد از ساعتی این مسئله حل شده است. ایشان در وصیت نامهاش ذکر کرده بود که با این پول به زیارت بروید.
ایشان یک شب از جبهه آمد و آن زمان نیز محرم بود. به حسینیه رفت که یک قطعه نوحه بخواند و یکی از بچههای همان محل نگذاشته بود که نوحه بخواند و ایشان به خانه آمدند و جمعیت دوستانشان پشت سر ایشان آمدند که ایشان را ببرند که نوحه را بخواند و ایشان گفت که من دیگر نمی آیم و آن فرد را هم بخشیدم.
نواری از نوحه هایش هم دارید ؟
بله فقط یک نوار از ایشان برای ما باقی مانده است.
جعفر خدامی درباره کل تقی (24 اسفند 1387)
آنقدر روح این مرد بلند بود که هیچوقت خودش را به حساب نمیآورد هرچند مسئولیتهای مهمی داشت. بعد از آخرین مرخصی وقتی که خواست به جبهه برگردد من گفتم برادر به سلامتی به جبهه میروید گفت من از قافله عقب ماندم دارم میروم تا به آنها برسم. خداحافظی کرد و رفت.
با موتور برای کار به صحرا میرفت و میآمد، برای اینکه همیشه زودتر آنجا باشد و دیرتر هم بیاید، وقتی به او میگفتم چرا با بقیه نمیروی میگفت: اینها از من پیرتر هستند، خسته میشوند.
یکبار پشت کانالی که مسیر رفت و آمدش بود دزد به او زد. هرچی ما در خانه نشستیم نیامد 4-3 ساعت از وقتی که قرار بود بیاید دیرتر آمد، وقتی آمد به او گفتیم چرا دیر آمدی گفت من با چند تا دزد برخورد کردم این قضیه را به کسی نگویید. موتور را از او گرفته بودند، با چشم و دست بسته آمده بود کنار جاده اصلی که آسفالت است، رحیم اسلامی دیده بود و به او گفته بود که جایی بازگو نشود.
در زمان کودکیاش زمانی که میخواستند به کربلا بروند من پایم را به زمین میزدم میگفتم چرا او را میبرید، از همان موقع به ابا عبدالله علاقه داشت. 50-40 روزش بود که به کربلا رفت با مادرم، حاج غلام و دایی حسین. آخرین سفری بود که رفتند و وقتی آمدند راه کربلا بسته شد.
تا کلاس ششم ابتدایی هم بیشتر نخواند. پدرم سال 51 فوت کرد. من ادامه تحصیل دادم و دیپلم گرفتم. مادرم سال 58 فوت کرد ما 9 برادر و خواهر بودیم. این مرد آخرین نفر بود و تولدش 1336 و شهادتش اسفند 1363 بود. به مدت 10 سال هیچ آثاری از او نداشتیم. با آمدن مقداری از جسد این مرد ما تسکین یافتیم. ازدواج هم نکرده بود دلیلش هم این بود که میگفت من تا جبهه و جنگ تمام نشود ازدواج نمیکنم.
یکی از تعریفهای کل تقی: گفت تازه یکی از عملیاتها تمام شده بود. سردار اسدی آمده بود برای بازدید. ما هم همراهش بودیم. سردار از وضعیت منطقه آمار میگرفتند که یک عراقی با اسلحه برای سردار اسدی تیراندازی کرد او را دیدیم تا عراقی بلند شد چند تا تیر به شکم او زدیم.
بچهها میگفتند همیشه با یک پیراهن و شلوار زندگی میکرد در صورتی که مسئول تدارکات گردان بود و برای ما وسایل زیادی میآورد. همیشه خودش قانع بود.
یک مقدار پول در بانک بازار داشت موقعی که شهید شد خواهرها و برادرها قبول کردند که با پول خودش برایش مکه بخریم ما خدمت آقای سعیدی رسیدیم آقای سعیدی گفت من کسی دارم که تمتع برود و برایش بجا بیاورد. آقای موسوی نژاد را انتخاب کردیم. شب با آقای سعیدی به مرودشت خدمت آقای موسوی نژاد رفتیم وقتی مشخصات را به آقای موسوی گفتیم گفت من این مرد را کامل میشناسم.
خصوصیات اخلاقیش: خیلی خوب بود، همه او را دوست داشتند، هیچ وقت عصبانی نمیشد، از لحاظ روحی هم مردی قوی بود و بسیار با حیا بود.
زمانی که به شهادت رسیده بود، یک شب شهید عباس حاج زمانی ساکش را آورد خانه، وصیت نامه شخصیاش در آن بود، در وصیت نامه اموالش را آنقدر قشنگ بین برادرها و خواهرها تقسیم کرده بود که هیچ کس باورش نمیشد.