قلمرو آفتاب یعنی منطقهی یکرنگیهای منقرض شده
هوالجمیل
قلمرو آفتاب یعنی منطقهی یکرنگیهای منقرض شده
من داغدار یک فرهنگم، فرهنگی که سوخته و خاکسترش تا هفت دریا آنطرفتر پر کشیده است و در قلمرو آفتاب دنبال آئینه شکسته های آن فرهنگ میگردم.
قلمرو آفتاب یعنی جائی که سایهها جرأت آفتابی شدن نداشتند و ندارند. قلمرو آفتاب یعنی اقلیم صداقت، پاکی، یکرنگی، معرفت، رضا، محبتهای بی فلسفه و عشقهای بی شائبه. یعنی قلمرو برگشت به خود و «او»، یعنی قلمرو توجه و توبه. قلمرو آفتاب یعنی منطقهی یکرنگیهای منقرض شده، قلمرو جوانمردیهای فراموش شده، قلمرو غیرتها و شهامتها و فداکاریها و از خودگذشتگیهای از یاد رفته.
زندگی در قلمرو آفتاب سخت است و من مدتی در این قلمرو زیستهام و هنوز ترکشهای پر فروغش را در گرمگاه سینه دارم برای تحمل این شبهای سرد بی عاطفه و بی احساس.
قلمرو آفتاب جائی بود که هر کس را میدیدی «خودش» بود نه سایهاش، ظاهر و باطن همه یکی بود و امروز نمیتوانی کسی را پیدا کنی که واقعاً «خودش» باشد، یعنی نمیتوانی کسی را پیدا کنی که واقعاً «خودت» باشد. همه در لاکند، همه نقاب زدهاند، همه زیر لایههای ضخیم منیت غیر قابل کشف، پنهانند.
حالا برای شناخت طرف مقابلت نمیدانی باید چند لایه را بشکافی تا به عمق وجودش پی ببری. اینجا هیچکس خودش نیست، همه مجهولند، اما در آن قلمرو، یادش بخیر، همه خودشان بودند، خود واقعیشان، بدون هیچ لایه و حجابی و بدون هیچ نیازی برای کشف درونشان. آری من داغدار آن فرهنگم، آن فرهنگ سوخته و از یاد رفته و بر باد رفته. یادش بخیر