فضائل الشهدا

قرارگاه سایبری سردار شهید ابوالفضل صادقی
لبیک یا حسین
فضائل الشهدا

هوالجمیل
دوستان سلام - خوش آمدید، و بعد: آنچه در این وبلاگ آمده و می‌آید تلاشی برای گردآوری خاطرات انقلاب و دفاع مقدس بویژه در شهر باستانی و مذهبی زرقان فارس است. در این راستا بارها فراخوان داده‌ایم و مراتب را از طریق نشریه محلی، پوستر و آگهی در مساجد، تریبون‌های مختلف در مجالس مذهبی، اردوهای آموزشی بسیجیان و ایثارگران، اینترنت، پیامک و تلفن و دعوتهای حضوری اعلام کرده‌ایم و از تمام مردم عزیز و ایثارگران گرانقدر زرقان خواسته‌ایم که هرگونه اطلاع و خاطره‌ای درباره شهدا و رزمندگان دفاع مقدس (ارتشی، سپاهی، جهادگر، بسیجی، و نیروهای تدارکاتی و تبلیغاتی پشت جبهه) دارند در اختیارمان بگذارند یا از طریق ایمیل hodhodzar@gmail.com و یا تلفن 09176112253 به ما اطلاع دهند تا ترتیب مصاحبه با آنها بدهیم. در همین رابطه تعدادی از عزیزان دعوت ما را اجابت کرده‌اند که مصاحبه‌های آنها را پس از پیاده سازی و نگارش و ویرایش در اینترنت گذاشته‌ایم. البته هنوز مصاحبه‌های زیادی در نوبتند که به یاری خداوند و استمداد از روح پر فتوح شهدا امیدواریم به نحو احسن و در اسرع وقت نسبت به آماده سازی آنها نیز اقدام کنیم. مجدداً از تمام عزیزان و همشهریان گرامی استدعا داریم برای ثبت خاطراتشان با ما تماس بگیرند تا هماهنگی‌های لازم برای مصاحبه با آنها به عمل آید.
از اینکه نظر شریفتان را از ما دریغ نمی کنید صمیمانه سپاسگزاریم.
والسلام
محمد حسین صادقی، زرقان فارس 00989176112253
Hodhodzar@gmail.com

طبقه بندی موضوعی

هوالجمیل

شب یلدا سالگرد ارتحال مادر فداکارم

نیاز به تصحیح و ویرایش و تبویب دارد....ارادتمند:هدهد
ایمان مادرم ، مرحومه حاجیه خانم پروین قائدشرفی، مادر سردار شهید ابوالفضل صادقی، به عالم غیب و مشکل گشائی آلُ الله آنقدر قوی بود که انگار با آنها ارتباطی معینی داشت می دانست چه چیز بخواهد و چه چیز نخواهد و چگونه خواسته هایش را با کمک نذر و نیاز و توسل عملی کند. همیشه ی خدا نذری به عهده داشت و برای انجام آن می کوشید و به محض اینکه نذر او ادا میشد نذر دیگری را شروع می کرد و هیچگاه در طول زندگی پر برکتش بدون نذر و عهد و یپیمان نبود.
شرط ادای نذرهایش هم از همه نوعی بود. پول دادن، قربانی کردن، زیارت رفتن، کمک به  مستمندان، ختم صلاات و قرائت قرآن و روزه گرفتن و نماز های مخصوص ، خواندن .
در اصل، بزرگترین سرمایه و ثروت مادی و معنوی او همین ارتباط عارفانه با مبداً غیب و اهلبیت (ع) و شهدا بود و بخاطر داشتن چنین ارتباطی هیچگاه احساس ضعف وفقر نمی کرد و آنقدر به نذرهایش ایمان و اطمینان داشت که کوچکترین شکی در برآورده شدن حاجاتش به خود راه نمی داد.
نوع نذرهایش هم متنوع بود، نذر برای خود و خانواده و اقدام و همسایگان گرفته تا نذر برای پیروزی انقلاب، دفاع مقدس، سلامتی امام و رهبری، نزول باران، حل مشکلات جهان اسلام و فلسطین و غیره ... وبه همین خاطر همیشه حاجتروا و کامروا بود و همیشه احساس خوشبختی و سعادتمندی می کرد.
بدون شک بزرگترین درسی که ما ازاو گرفتیم و جامعه میتواند از او بگیرد برقراری همین ارتباط های منطقی و عاطفی در قالب نذر و نیاز با مبدأ و عالم غیب و شهود و اهلبیت علیہ السلام است.
مادرم هیچگاه منزوی نبود، همیشه دلش می خواست که قوم و خویشها به هر دلیلی دور هم جمع شوند و برای اینکار تلاش می کرد. او خیلی خوش برخورد و خوشرو بود و اعتماد به نفس زیادی داشت.
در اصل، برای مادرم چیزی بنام مشکل لاینحل در زندگی وجود نداشت و هیچگاه فکرش به بن بست نمی رسید. مدیریت و برنامه ریزی عجیبی در مواجهه با مشکلات و حل کردن آنها داشت و فرقی نمی کرد که مشکل خودمان باشد یا دیگران.
معمولاً اکثر انسانها وقتی  مشکلات دیگران را میشوند حداکثر به تأسفی دربارۀ آن بسنده میکنند و خودشان را درگیر مشکلات دیگران نمیکنند ولی مادرم اینگونه نبود ، به محض اینکه مشکلی به گوشش میرسید خیلی سریع دنبال راهکار میگشت و به هر طریق ممکن با مشکلات دیگران درگیر می شد.... و جلسات حل مشکل و حل اختلاف تشکیل می داد به همین خاطر بسیاری از هم محله ای ها و همسایگان و اقوام او را بزرگترین دادرس و پناهگاه خود می دانستند و به او مراجعه میکردند و باز به همین خاطر بود که خانه ی ما همیشه پر رفت و آمد بود.
یادم رفت بگویم، اقوام و همسایه ها، مادرم را با نام کَلپروین می شناختند، یعنی کربلائی پروین، چون حدود نیم قرن پیش، به سفر کربلا رفته بود و حاجتروا برگشته بود که داستان مفصلی دارد، او از  جوانی، یکی از زنان مذهبی و مهم و مدیر و مدبر محسوب می شد و همه برای او احترام خاصی قائل بودند، بدون شک، اگر روزی خاطرات کَلپروین، مادر سردار ابالفضل،  گردآوری شود، قابلیت تبدیل به یک سریال تلویزیونی دارد...
مادرم اولین روز زمستان ۹۲ در خانه از دنیا رفت و روز بعد که اربعین ۱۴۳۵ بود از زینبیه زرقان به طرف گلزار شهدا تشیع شد. مراسم تشییع و تدفین و ترحیم او یاد آور روزهائی بود که پیکر مطهر شهدا تشیع می شد. باهمان ازدحام و مشارکت و همدلی مردم قدرشناس زرقان که همه نشان از ارادت مردم به مقام شهدا و موضوع ایثار و شهادت داشت.
مراسم تشیع رأس ساعت ۹ صبح از زینبیه با قرائت زیارت وارث و نوحه ای کوتاه آغاز شد و سپس بر روی دستان مردم تا گلزار شهدا تشییع و پس از ادای نماز میت در قطعه ای که مخصوص والدین معزز شهداست به خاک سپرده شد و پس از ۷۷ سال زندگی پر خیر و برکت و تحمل صبر و سختی های فراوان پس از بیست ماه بیماری به آرامش ابدی رسید. در این مراسم حضور زنان زرقانی نیز واقعاً چشمگیر و بی سابقه بود که امید است خداوند به آنها و تمام کسانی که در آن چند روز با حضورشان و ارسال پیامک و نصب پارچه و کتیبه باعث تسلی خاطر بازماندگان شدند اجر و پاداش دنیوی و اخروی عنایت فرماید. والسلام
نثار ارواح مطهر شهدا و والدین و اقوام و یارانشان سه صلوات
==============
مادرم پروین قائدشرفی، فرزند مشهدی مطلب خان و خانم نصرت حکیمی، نوه آخوند حکیم زرقانی
===================

هوالجمیل

نیاز به ویرایش و تصحیح دارد...ارادتمند: هدهد

اشاره ای به زندگی مرحوم مادرم

1

اگر زندگینامه مادرم را بنویسم قابلیت تبدیل شدن به یک سریال دهها قسمتی دارد که هر قسمتش می تواند حاوی درسهای بزرگی برای زندگی ما و خوانندگان عزیز باشد.

در یک نگاه کلی میتوان زندگی پربرکت و معنوی مادر را به شش بخش تقسیم کرد:

1- تولد تا ازدواج ۲- ازدواج تا بچه دار شدن 3- بچه دار شدن تا

انقلاب اسلامی (37 تا 57). 4-از پیروزی انقلاب تا پایان دفاع مقدس 5- از پایان جنگ تا ابتدای بیماری 6- از بیماری تا وفات (بهار 90 تا زمستان 1392).

بهترین دوران زندگی او که البته با سختی هائی نیز همراه بود قسمت سوم زندگی اش یعنی از بچه دار شدن تا آغاز انقلاب اسلامی بود. یعنی تقریباً ۲۰ سال که ۷ فرزند به دینا آورد و آنها را با مراقبتهای خاص و تربیت معنوی بزرگ کرد. بعد از آن با شروع انقلاب سخت ترین قسمت زندگی شان شروع و به مدت دهسال ادامه یافت. شرح این قسمت را فقط مادران شهدا می دانند و نگارش آن نیاز به معرفت خاصی دارد که ما نداریم و هرگز نمی توانیم آن را درک کنیم. دورانی که هر روزش به اندازه یک قرن زجرآور طول کشید و تمام فرزندان آنها هر روز و هر لحظه روبروی دشمن بودند.

یک از عزیزترین افراد زندگی مادر که در تمام عمر با او مأنوس بود مخصوصاً پس از شهادت برادرم هر روز به مادر سر می زد خاندانی ام بود، مرحوم حاج محمد رضا قائدشرفی که حدود چهارماه قبل از وفات مادرم از دنیا رفت و مادرم به درستی متوجه مرگ تنها برادر عزیزش نشد. روحشان شاد10/10/92

1

نمونه ای از شرح یک روز زندگی در کودکی ام

زندگی ما یک زندگی معمولی بود، نه در فقر ونه در رفاه کامل، یک زندگی عادی مثل اکثریت مردم آن روزگار، پدرم بقال محله بود و درآمدی معمولی داشت که با آن یک خانوادۀ عیالوار را اداره می کرد، از لحاظ خورد و خوراک و پوشاک هیچگاه کمبود نداشتیم، اما تمام زندگی های آن زمان نسبت به زندگی های این زمان کمی سخت بود، بعنوان مثال امروزه تمام مردم در خانه خود حمام و آب گرم و گاز و برق دارند ولی در آن دوران حتی ثروتمندان حمام نداشتند. زمستانهای آن روزگار هم خیلی سردتر و سخت تر از زمستانهای فعلی بود. پدر و مادرم هر روز سحر بیدار می شدند و تمام ما نیز بیدار می شدیم. پدرم به مغاز می  رفت چون مشتریان بسیاری هر بامداد داشت که اکثراً کارگر و کشاورز بودند، مادرم هم به کارهای خانه رسیدگی می کرد. همیشه چند گاو در خانه داشتیم، مادرم هر روز صبح زود شیر گاوها را می دوشید و همزمان چندین دانش آموز را برای فرستادن به مدرسه آماده می کرد. هر روز قسمتی از کارمان تمیز کردن طویله گاوها و نگهداری گوساله ها بود . پس از آن، گاوها را از خانه بیرون میکرد و من آنها را به محلی که به آن گله گاوی میگفتند می بردم، در آنجا یک گاوبان تمام گاوها برای چرا به بیشه زرقان می برد. من هم که دانش آموز ابتدائی بودم در روزهای تعطیل پیاده یا با دوچرخه خودم را به بیشه میرساندم...

  می برد که ایران را دارد که می تطبیل من هم همراهشان به علاوه بر این هر روز شیر گاوهای مشتریان پدرم و کسانی که طرف حساب پدر بودند جمع آوری می کردم و به مغازه می بردم. در آنجا شیر را می جوشاندیم و پدرم آنها را تبدیل به ماست و پنیر می کرد. روش شیر جمع کردن هم این صورت بود که دو پیت فلزی که به هر کدام از آنها چوبی بعنوان دستگیره تعبیه شده بود به دست می گرفتم و به خانه های طرف حسابهای پدرم می رفتم و شیر آنها را با یک لیوان مخصوص که همراهم بود و یک «وقه» گنجایش داشت می پیماندم و در دو حلبی یا دَلّی می ریختیم و حسابشان را یادداشت می کردم و پس از پر شدن پیتها آنها را به دست می گرفتم و یک فاصله تقریباً چند هزار متری را طی می کردم تا به مغازه می رسیدم و شیر را تحویل پدرم می دادم و حسابها را در دفتر پدر یادداشت می کردم. بخاطر اینکه قدم کوتاه بود مجبور بودم دو حلب شیر را چنان بالا نگه دارم که به زمین برخورد نکنند. تمام کوچه های آن زمان نیز سنگ و گلی و ناهموار و در زمستانها لغزنده بود. این کار بسیار سخت و طاقت فرسا کاری بود که به آن علاقه داشتم و با وجود آنکه دوران ابتدائی بودم اینکار را در سرمای صبحگاهی انجام میدادم و قسمتی از حساب وکتاب مردم با من بود. بعد از تمام این کارها در مغازه  صحبانه می خوردم و به مدرسه می رفتم در حالیکه هنوز مدرسه خالی بود و اکثر دانش آموزان به مدرسه نیامده بودند.

مادرم از اینکار خیلی ناراحت بود ولی من به اینکار علاقه داشتم. تا غروب هم کارهای دیگری انجام می دادم، کمک به پدرم در مغازه، بریدن علف و یونجه برای گاوها، بازی های کودکانه، درس خواندن، وهمیشه ممتاز بودن و به مسجد رفتن در شرکت در کلیه مراسم مذهبی و نماز جماعت و کمک به مادر در کارهای خانه خصوصاً غذا دادن به گاوها و تمیز کردن زیر پای گاوها و بازی با گوساله ها...

مادرم علاوه بر اینکار قالیبافی و خیاطی هم میکرد و بخصوص در خیاطی مشتریان زیادی است، همیشه برای ما بهترین و شیک ترین لباسها می دوخت...

هر شب تا چند ساعت بعد از غروب با پدر در مغازه بودیم و بعد که به خانه می آمدیم به محض اینکه غذا می خوردیم از فرط خستگی می خوابیدیم تا سحری دیگر و روز از نو روزی از نو.

در آن دوران از رادیو و تلویزیون در خانه خبری بود ولی ما یک رادیو قدیمی بزرگ در مغازه داشتیم که پدرم بیشتر به اخبار و سخنرانیهای مذهبی آن گوش می داد، البته من هم به همین خاطر در حال و هوای کودکی همیشه در جریان آخرین اخبار ایران و جهان بودم و کودکانه اخبار را پیگیری می کردم و فکر می کنم تنها دانش آموزی بودم که در حد خود از حوادث جهان و کشور آگاه بود.

 

3

نمونه ای از فعالیتهای یک روز

مادرم در کنار تمام این کارها به حسابها و اختلافات و مشکلات بعضی از مردم و همسایه ها هم رسیدگی می کرد که درباره این موضوع در جای دیگر شرحی کوتاه داده ام.

من پسر بزرگ خانواده بودم و خواهرم فاطمه بعد از من بود . او هم  در کارهای خانه به مادرم کمک می کرد و رسیدگی به سه چهار بچه کوچک قد و نیم قد جزو کارهای او بود. هرچند مادرم با کار کردن او راضی نبود اما او هم مثل من اصرار بر کمک به والدین داشت. از لحاظ اقتصادی تقریباً دخل و خرجمان برابر بود و مشکل اقتصادی نداشتیم ولی بخاطر کمبودهائی که در آن زمان

وجود داشت، مادرم واقعا سختی میکشید و در این سختی لذت می برد. او هیچگاه از زندگی اش شکایت نداشت .

اداره کردن یک خانواده 7 نفری که اکثراً کودک بودند حتی امروزه و در شرایط کامل رفاهی نیز کار سخت و دشواری است تا چه رسد به شرایط آن روزگار. این وضعیت سخت و دشوار همان چیزی بود که مادرم از خدا خواسته بود و هر لحظه بخاطر آن خدا را شکر میکرد. مادرم همیشه سعی می کرد که ما تمیزترین، شیکپوش ترین، مؤدب ترین، سالم ترین و درسخوان ترین بچه های محله باشیم و واقعاً سر و وضع ظاهری ما به حدی خوب بود که اگر کسی ما را نمی شناخت فکر می کرد از ثروتمندترین خاندان های شهر هستیم نه کسانی که در یک خانه کاهگلی کوچک زندگی می کنند. علاوه بر اینها مادرم همیشه تعدادی شاگرد داشت که به آنها خیاطی و قالیبافی یاد می داد و بسیاری از مردم محله دوست می داشتند که پسرهایشان شاگرد پدرم و دخترهایشان شاگرد مادرم باشند. علتش هم این بود که می خواستند که بچه هایشان راه و رسم زندگی را در خانه ما بیاموزند و مخصوصاً از معنویت پدر و مادرم  بهره ببرند. به همین خاطر زندگی کوچک و زیبای ما که البته با سختی هم همراه بود همیشه ضرب المثل مردم و بویژه همسایه ها و مردم محله بود.

حاجتروا بودن پدر و مادرم و مخصوصاً نذر نیازهای دائمی آنها و ارتباطشان با اهلبیت نیز بر شاخص بودن زندگی آنها در جامعه می افرود. این وضعیت، سالها در خانه ما حکمفرما بود تا اینکه در سال 1356 که اولین جرقه های انقلاب اسلامی زده شد و من که در آن زمان تقریباً ۱۸ سالم بودم وارد فعالیتهای انقلابی شدم و خواهر و برادرانم نیز کم کم وارد این فعالیتها شدند.

البته خواهرم قبل از انقلاب با پسر عمه ام حاج جواد چالمه ازدواج کرد و ساکن شیراز شد.

با شروع فعالیتهای انقلابی سختی های دیگری در زندگی پدر و مادرم شروع شد که آرامش را از آنها گرفت. البته خودشان نیز بخاطر نذر و عهد و پیمانهائی که با خدا و اهلبیت داشتند مانع فعالیتهای ما نمی شدند ولی همیشه دلواپس و نگران بودند. بالاخره  بعد از آن همه حاجتروائی حالا وقت امتحان و ادای دین فرا رسیده بود. این وضعیت بحرانی تا پایان دفاع مقدس طول کشید (یعنی تقریباً دهسال) و به شهادت برادر دلاورم ابوالفضل انجامید و واقعا زندگی آنها را دچار لطمات شدید روحی کرد. ابوالفضل بعد از شش سال خط شکنی و حماسه آفرینی و بارها مجروح شدن، نهایتا در فروردین 1366 به شهادت که آرزوی دیرینش بود رسید و به دوستان و یاران شهیدش پیوست. برادران دیگرم نیز از تیر و ترکش بی بهره نماندند، خودم نیز هم در انقلاب و هم در جنگ سختی هائی کشیدم که در کتاب «سرابهای سبز» به آن پرداخته ام... به هر حال، این همان وضعیتی بود که والدینم در نذرهایشان از خدا خواسته بودند و با او عهد و پیمان بسته بودند به همین خاطر همیشه در اوج نگرانی راضی به رضای خدا بودند..... در جائی دیگر درباره این وضعیت بخصوص حضور پنج نفرمان در جبهه های نبرد حق علیه باطل  توضیح داده ام.

+++++++++++++++++

نکات پراکنده

همانگونه که گفتم والدینم تا سالها پس از ازدواج بچه دار نمی شدند که وضعیت در چند سال اول کاملاً طبیعی بوده ولی از سالهای هفتم و هشتم به بعد فشارهای خانوادگی برای جدا شدن آنها از یکدیگرشروع می شود. اگرچه در آن دوره مثل امروز تشخیص پزشکی برای شناسائی علت عدم باروری وجود نداشته و معلوم نبوده که علت اصلی بچه دار نشدن به کدام طرف برمی گردد ولی خیلی ها طرفین را ترغیب میکرده اند که از هم جدا شوند و با افراد دیگری ازدواج کنند تا شاید یکی از آنها بچه دار شود و این وضعیت تا آخر عمرشان ادامه نیاید. اگرچه مادرم در آن دوره بیست و چند ساله بوده و می توانسته مجدداً ازدواج  کند اما به هیچ وجه راضی به جدا شدن از پدرم نشده است تا اینکه در سال 1336 که قرار بوده کاروانی از زرقان به زیارت کربلا برود مادرم نیز چند تخته قالی که خودش بافته بود می فروشد و با اجازه  پدرم - همراه کاروانی که اکثراً قوم و خویش او بوده اند و تحت سرپرستی عمویش مرحوم کربلائی حبیب قائدشرف به زیارت امام حسین (ع) می رود و با نذر و نیاز با خدا و امام حسین عهد و پیمان می بندد.

پدرم نیز با خواندن تعزیه های نذری در سالهای متمادی و ذاکری حضرت سیدالشهداء و توسل به اهلبیت و عنایت خداوند به هر دوی آنها حاجتروا می شود و پس از بازگشت اولین فرزندشان که یک دختر بوده متولد می شود و همان وقت از دنیا می رود. سال بعد یعنی سال 1339 اولین فرزند پسرشان در زادروز امام رضا علیه السلام به دنیا می آید که بخاطر نذر و عهدی که با امام حسین داشتند نامش را محمد حسین می گذارند، یعنی حقیر. بعد از من، خواهرم فاطمه و بعد از او چهار برادرم به ترتیب محمد حسن (شهید ابوالفضل)، محمد تقی، محمد جواد و محمد هادی با لطف خداوند و توسل به اهلبیت علیهم السلام متولد می شوند.

در ضمن، از آنجا که داستان بچه دار نشدن آنها را تمام مردم شهر کوچک ما می دانستند موضوع بچه دار شدنشان را نیز همه می فهمند و بعنوان یک زوج متبرک و حاجتروا در جامعه مطرح میشوند....

اکنون بیش از شصت سال از آن ماجرا می گذرد و هنوز بسیاری از افراد قدیمی که مرا می بینند خاطرات آن روزگاران را بیادم می آورند و درباره والدینم خاطره  ها تعریف میکنند...

یادداشتهایم پس از ارتحال مادرم در سال 1392 انجام شده

+++++++++++

از سال ۵۷ تا ٦٧ پدر و مادرم یک روز خوش نداشتند چون هر روز حداقل یکی از پسران آنها روبروی دشمن بود. بعضی وقتها هم چند نفر و یا مثل تابستان 1365 پنج نفرمان در جبهه و در معرض خطر بودیم.

در انقلاب من که از همه از لحاظ سن بزگتر بودم ۱۸ سالم بود و  کوچکترین ما برادرم هادی بود که ۷ سالش بود، در عین حال همگی در تظاهرات ها و راهپیمائیهای قبل از انقلاب شرکت داشتیم. شبی که اولین شهید زرقان در تظاهرات شبانه زرقان به شهادت رسیده تمام برادرهایم در همان جمعیت بودند و در تیررس گلوله ای دژخیمان شاه قرار داشتند. بعد از آن هم همیشه در تظاهرات و برنامه ها و فعالیتهای انقلابی حضوری موثر داشتند ولی من برای تظاهراتهای قبل از انقلاب در برنامه های شیراز هم شرکت می کردم. بعضی از اقوام از مادرم می خواستند که نگذارد همه ما با هم در برنا مه های ضد رژیم شاه شرکت کنیم و مادرم همیشه گفت من فرزندانم را برای چنین روزی از خدا و امام حسین گرفته ام و از او خواسته ام که فرزندانم یاور دینش باشند. حالا که  زمان دفاع از دین خدا فرا رسیده نمی توانم به عهد و نذرهایم عمل نکنم. یک روز من از تظاهرات شیراز برگشتم. دیدم مادرم یک شلوار پاچه تنگ خریده است. گفت این که کفش کتانی ساقه دار و شلوار برایت گرفتم که اگر در تظاهراتها تعقیبت کردند بتوانی از چنگشان فرار کنی.

نکته دیگر این بود که والدینم بچه هایشان را با هزار نذر و نیاز گرفته بود و تمام ما خیلی «حاجتی مرادی» بودیم و به سختی ما را بزرگ کرده بودند، حالا که طبعاً نباید اجازه می دادند که فرزندانشان در معرض خطر قرار گیرند ولی همان نذر و نیازها و عهد و پیمانها باعث شده بود که به راحتی جگرگوشه هایشان را به جنگ دشمن دین و ناموس و وطن و به میدانهای مبارزه با ظلم و ستم بفرستند. این وضعیت عاشورائی از ابتدای نهضت علنی امام خمینی در سال ۵۷ تا آخرین روز جنگ تحمیلی در خانه و خانواده ما ادامه داشت و در این دهسال والدین ما یک روز خوش و آرام نداشتند، مثل والدین گرانقدر تمام رزمندگان اسلام.

6

مادرم مادر یک شهید نبود، مادر دهها شهید زرقان و شهرهای دیگر بود.

خانه ما از ابتدای جنگ، یکی از مراکز سپاه بود، اکثر بچه های جبهه و جنگ - به خانه ما رفت و آمد داشتند و مادر من را مثل مادر خودشان می دانستند، مادرم هم آنها را مثل بچه های خودش دوست می داشت. هر کدام از آنها که به مرخصی می آمدند حتما چندین بار به خانه ما هم می آمدند چون هر کدام از ۵ برادر دوستان زیادی داشتیم و خیلی هم صمیمی و خودمانی بودیم و از همه بیشتر دوستان ابوالفضل بودند اگرچه با ما هم دوست بودند ولی با اباالفضل ارتباط عجیبی داشتند.

اگرچه همه خانواده های رزمنده و بسیجی آن زمان مثل ما بودند ولی خانه ما و آنها چند تفاوت داشت: اول اینکه خانه ما چسبیده به کوه بود و برای کارهای نگهبانی و یا کوهنوردی همیشه پاتوق بود و همیشه تعدادی کوله پشتی پر از وسائل مختلف در خانه ما بود، دوم اینکه هیچ تشریفات و تجملاتی در خانه کاهگلی ما نبود، خیلی از بچه ها که می آمدند از خودشان پذیرایی میکردند، خانه ما عین خانه خودشان بود. سوم اینکه همه ما همه اهل بسیج و جبهه و گروه مقاومت بودیم و همیشه بیشترین خبرهای جبهه و جنگ و شهادت و مجروحیتها و خاطرات جنگ و عملیاتها در خانه ما جریان داشت، در ضمن پدر و مادر ما هم مثل بقیه والدین شهدا و رزمندگان به تمام آنها احترام می گذاشتند و خیلی آنها را دوست می داشتند.

همیشه چند نفر از این عزیزان جبهه جنگ کم می شدند چون هر بار تعدادی از آنها به شهادت می رسیدند و یا مجروح می شدند. بچه های جنگ وقتی به مرخصی می آمدند اکثراً در گروههای مقاومت هم عضو بودند و خانه ما مثل یکی از مراکز بسیج  بود. همیشه تعدادی اسلحه کلاش در خانه ما بود. شب تا صبح که نگهبانی می دادند گاهگاهی برای استراحت یا چای  خوردن به خانه ما می آمدند، بعضی وقتها بچہ هائی که کار داشتند اسلحه را با هماهنگی مادرم در خانه پنهان می کردند که به نگهبان بعدی برسد، یا در خانه بماند تا شب بعد.

پدر و مادرم هیچوقت ایراد نمی گرفتند که چرا در خانه ما اینهمه رفت و آمد شبانه روزی است.

گاهگاهی در همان اتاقی که بودیم می خوابیدند و یا چای و غذا درست می کردند و می خوردند و می رفتند و یا پای همان سفرۀ خانوادگی غذا می خوردند، یعنی ما دهها برادر داشتیم  و والدین ما دهها فرزند دیگر داشتند که اکثراً شهید شدند.

7

تا قبل از انقلاب مادرم در کنار کارهای دیگرش خیاطی هم میکرد همیشه تعدادی شاگرد داشت و لباسهای شهری و محلی می دوخت، خیاطی مردانه هم برای افراد خانواده و اقوام نزدیک انجام می داد.  اکثر روستائیانی که مشتری پدرم بودند کارهای خیاطی زنانه شان را نیز به مادر می سپردند. در آن زمان تعداد خیاطهای زنانه انگشت شمار بود و مادرم یکی از بهترین خیاطها بود و شیک ترین و به روز ترین لباسها را می دوخت. علاوه براین، خیلی ها برای متبرک شدن، کارهای خیاطی شان را به مادرم می دارند و اگر حتی خودشان هم خیاطی بلد بودند حداقل بریدن اولیه پارچه را که طی مراسم خاصی با توسل و صلوات انجام می شد به مادرم می سپردند. تمام کارهای خیاطی هم در همان اتاقی که زندگی میکردیم انجام میداد.

خانه کوچک ما یک اتاق و یک بالاخانه و یک آغل و یک کاهدان داشت بعدها یک اتاق کوچک دیگر هم در آن ساخته شد. در اتاق پائین خانه که با یک دیوار نصف شده بود عمویم و خانواده اش سکونت داشتند و در نصف دیگر آن مرحوم مادر بزرگم (مادر پدرم که به او بی بی می گفتیم زندگی می کرد. در بالاخانه هم خودمان زندگی می کردیم. پس از سالها عمویم خانه ای خرید و با مادر بزرگم به خانه خودشان رفتند و قسمتی از زندگی ما به اتاق همکف منتقل شد و دیوار وسط اتاق هم برداشته شد.

مادرم تا قبل از بچه دار شدن و در سالهای اولیه پس ازدواج  قالیبانی هم انجام میداد ولی کم کم بخاطر عیالوار شدن و گرفتاریهای دیگر و کمبود جا در خانه برنامه قالیبانی او تعطیل شد ولی تا سالها وسائل قالیبانی اش در خانه بود. او با درآمدی که از راه قالیبافی داشت موفق به زیارت امام حسین (ع) شده و به کربلا رفت. دو تا از قالی هائی که او بافته هنوز در خانه داریم.

پدر و مادرم هر دو سواد اکابری داشتند ولی به راحتی خواندن و نوشتن و محاسبه و بویژه قرائت قرآن و مفاتیح را انجام می دادند.

مادرم بافتنی هم می کرد، زیباترین و شکیل ترین بافتنی، ولی فقط برای استفادۀ خودمان.

در سالهائی که بچه ها در جبهه بودند برای ابوالفضل رویه ملکی (گیوه) می بافت که یکی از سخت ترین و ظریف ترین انواع بافتنی است. در زرقان به این هنر رووارچینی Roowaar می گفتند. ابوالفضل علاقه خاصی به این کفش محلی داشت و در جبهه هم اکثر اوقات ملکی می پوسید. مادرم پس از چیدن یک جفت رووار آنها را اطو می کرد و ما آنها را به مرحوم مش منتقی می دادیم او هم برای ابوالفضل ملکی درست می کرد.  آخرین روواری که مادرم چید به شهادت ابوالفضل منتهی شد و تا سالها پس از شهادت آن را در بقچه مخصوصی در کنار لباسهای برادرم نگهداری می کرد، هر از مدتی آنها را بیرون می آورد، اطو می کرد، عطر می زد، با آن صحبت می کرد، می بوسید، روی چشمایش می گذاشت واشک می ریخت. آن یک جفت رووار ملکی و لباسهای اباالفضل هنوز در خانه پدری است.

 

پدر و مادرم همیشه تأکید داشتند که اسم من حتما همراه با محمد باشد در اگر کسی مرا حسین صدا می زد مادرم سریع حرف او را قطع می کرد و می گفت : محمد حسین.

 

یک بار چندین مار در خانه قدیمی ما پیدا شده بود. مادرم به جای ترس و وحشت، یک کاسه آب نمک در مسیر آنها گذاشت و آنها را به حال خود رها کرد. بعد از مدتی دیگر آنها را ندیدیم. مادرم هم مثل خیلی ها اعتقاد داشت که اگر مار آب نمک بخورد نمک گیر می شود.

10

12

انسانها همیشه و در حال در معرض انواع خطرات ناشناخته و غیر قابل پیش بینی هستند و خطراتی که ممکن است به نقص عضو یا مرگ آنها منجر شود. در عالی ترین حالات هم هیچکس نمی تواند تضمین کند که تا چند دقیقه دیگر زنده است. لذا همه انسانها به طریقی نگران این لحظات هستند و خانواده های مذهبی معمولاً خود را با ذکر و دعا و نیایش و قربانی کردن و نذر و نیاز و صدقه دادن  غنی می کنند تا به آرامش خاطر برسند و در عین حال راضی به رضای خدا هستند. در این وضعیت، معمولاً والدین پیش از اینکه نگران خودشان باشند نگران فرزندانشان هستند و فرقی نمیکند که فرزندشان چند ساله باشد...خود من هنوز هر وقت میخواهم از پدرم خداحافظی کنم، بارها تکرارمی کند که: مواظب خودت باش،  بسم الله بگو، احتیاط کن، فلان دعا را بخوان.... خودش هم دعاهای خاصی می خواند و روی ما فوت می کند. مادرم هم همینگونه بود. حتی نگران تر و دلواپس تر. تا از خانه آنها به خانه خودمان می رسیدم باید به ایشان زنگ می زدم که سالم رسیدم. الان حدود شصت سال است که این داستان هر روز در زندگی ما جریان دارد. حالا حساب کنید پدر و مادری که دارای چنین احساسات و عواطفی هستند چگونه آن ده سال انقلاب و دفاع مقدس را سپری کردند، چگونه هر روز یک یا چند نفر از پسرانشان جلو گلوله های دشمن بودند... به راستی آنها و والدین بقیه شهدا و ایثارگران چگونه زندگی را گذراندند، آنها که در شرایط عادی اینگونه بودند در شرایط جنگی چه حال و روزی داشتند؟ در وداع با هر کدام از ما چه حالی پیدا می کردند؟ با شنیدن اخبار جبهه و عملیاتها دچار چه وضعیت روانی میشدند؟  برای هر کدام از ما چقدر دعا و نماز می خواندند، چقدر متوسل به اهلبیت می شدند؟ چقدر قربانی و نذر و نیاز می کردند؟

اصلا تصورش در حد فهم ما نیست، حتی خود ما هم که در جبهه بودیم نمی توانیم به خوبی  وضعیت والدین را درک کنیم.  

هیچکدام از مردم بچه هایشان را از سر راه نیاورده بودند و همه آنها به فرزندانشان علاقۀ شدید داشتند.

تمام آنها مثل والدین ما بودند و فرقی نمیکند که یکی از پسرهایشان در جبهه بود یا تمام فرزندانشان. به هر حال وقتی که به آن زمان و وضعیت روحی و روانی پدر و مادرم فکر می کنم مغزم سوت میکشد که آنها در این ده سال انقلاب و جنگ چه زجری کشیدند و چگونه این دوران طاقت سوز را تحمل کردند. هیچگاه یادم نمی رود، مادرم در آن سالها گاهگاهی بیتهائی را زیر لب زمزمه میکرد و مخصوص به یاد دارم که بیتی را که زبانحال حضرت زینب کبری (س) بود می خواند و برای مصائب اهلبیت اشک می ریخت و آن بیت این بود:

نگوئیدم دل زینب چه سنگ است - چه سازم بر حسینم کار تنگ است.

13

علاوه بر این، در اواخر، دچار آلزایمر خفیف نیز شده بود که گاه همه چیز را فراموش می کرد و گاه تمام خاطرات دوران اولیه زندگی اش را بطور کامل به یاد می آورد و تعریف می کرد. این دوره برای ما سخت ترین دورۀ زندگی او بود، مثل شمعی ذرہ ذره جلو چشممان ذوب می شد. مادری که آنهمه شور و تلاش و فعالیت داشت در گوشه ای بی حرکت افتاده بود و فقط دعا می کرد.

در طول این دوره بیماری اکثر مساجد و هیئت های مذهبی زرقان برای مادر مجالس دعا تشکیل دادند  و سلامتی اش را از خداوند خواستار شدند. ولی تقدیر این بود که این دوره سخت نیز به سختیهای زندگی او اضافه و ثبت شود و فرزندانش نیز امتحان شوند.

 

 انتقال به صفحه قبل، جایی که علامت ستاره گذاشتها بجد

علاوه بر این به زیادت مزار بقیه شهدا و مخصوصاً پسر خاله شهیدم شهید محمد جواد کاویانی می رفت و ساعتها با آنها حشر و نشر داشت و اکثراً با خاله ام همراه بودند. کاری که الان خاله ام به جای او انجام میدهد. داستان این دو خواهر و دو فرزند شهیدشان داستانی طولانی است و خاطرات بسیاری از آنها در خانواده به جا مانده که امید است روزی بتوانم آن را بنویسم.

امروز برای کارهای قانونی انحصار وراثت مادرم به اداره دارائی رفتم، گفتند: چه چیز از او باقی مانده؟ این سوالی بود که تان زمان به آن فکر نکرده بودم ولی جوابش را داشتم. گفتم: هیچ فقط یک حساب بانکی که بنیاد شهید برای او باز کرده دارد.

بعد از شهادت برادرم. والدینم، حقوق بنیاد شهید را نپذیرفتند ولی بعد از سالها و با اصرار بنیاد و دیگران مادرم به دلائلی این حقوق را پذیرفت و با آن به اکثر خانواده و اطرافیان کمک می کرد. قسمتی از آن هم صرف مخارج بیماری اش میشد.

پدرم سالهاست دیگر نمی تواند کار بکند و حدود بیست سال است که با برادرم جواد در یک مغازه کوچک که پارکینگ خانه است به شغل قبلی اش که بقالی است اشتغال دارند ولی حقیقت این است که مغازه توسط برادرم اداره میشود و در این سالها هزینه های خانه توسط جواد تأمین می شود.

آنچه از پدرم نیز باقی می ماند همین خانه و چند قطعه باغ انگوری کوچک است اما در حقیقت بزرگترین ثروت و نعت و برکت زندگی ما خود او و مادرم بوده و هستند و اکنون با از دست دادن مادر متوجه شده ایم که چه ثروت بزرگی را از دست داده ایم که هیچ چیز جای آنها را نمی گیرد.

مادرم گرچه هچیگاه ثروت وسرمایه ای نداشت اما هیچگاه هم دستش خالی نبود و به کسی محتاج نشد. او در طول زندگی اش بسیار سخاوتمند و بزرگوار بود و مناعت طبع عجیبی داشت و در بذل و بخشش زبانزد همگان بود بخاطر توکل و ایمانی که به خدا و عالم غیب و اهلبیت داشت هرچه از خدا می خواست برایش فراهم می شد بدون اینکه

14-3

به کسی حتی به فرزندانش بگوید و آنچه داشت بدون اینکه فکر جمع آوری و پس انداز باشد صرف زندگی خانواده و دیگران می کرد. در حل مشکلات خانواده و اقوام و همسایگای بسیار با سخاوت و با جذبه و مقتدر بود و هر بحران و مشکلی را درایت خاصی مدیریت میکرد. همیشه آراسته و تمییز بود و آداب اجتماعی و اخلاقی را در حد اعلای آن رعایت می کرد.

15-2

هر والدینی برای فرزندانشان و هر فرزندانی برای والدینشان عزیز و محبوب و پرارزشند اما شهدا و والدینشان از نظر اجتماعی نیز اهمیت بسیار دارند.

داستان زندگی والدین من حتی اگر والدین شهید هم نبودند برای شخص من به عنوان یک نویسنده آنقدر مهم و با ارزش است که وظیفه ادبیاتی ام ایجاب می کرد در بارۀ آنها آنچه را می دانم بنویسم ولی آنچه زندگی آنها را مهم تر کرده این است که والدین یک شهید هستند و شهدا متعلق به تمام جامعه اند.

معمولاً نویسندگان دنبال سوژه های ناب میگردند تا با داستان سازی و شخصیت پردازی آثاری ادبی و هنری خلق کنند و خودشان نیز مطرح شوند. لذا با توجه به این موضوع که همیشه به دنبال سوژه های ناب بوده و هستم چگونه میتوانم از این سوژۀ خدادادی و این داستانی که صحنه سازی و شخصیت پردازی آن را خداوند متعال انجام داده چشم بپوشم و به موضوعات دیگر بپردازم.

 از طرفی در داستان زندگی والدینم، من هم به نوعی ملموس حضور داشته ام و یکی از شخصیت های داستانی آنها بوده ام. به همین خاطر بهتر می توانم وارد جزئیات شوم و زوایای پنهان این زندگی الهی را ترسیم کنم. در این راستا هم والدینم به گردن من به عنوان فرزندی که تربیت کرده اند حق دارند و هم بخاطر اینکه خانواده شهید هستند حق بزرگتری به گردن من بعنوان یکی از نویسندگان جامعه دارند. لذا امیدوارم بتوانم در حد خود، این دو حق را ادا کنم و به تکلیف شرعی و ملی و ادبی ام جامه عمل نمایم.

والدینم تا چند سال پس از شهادت ابوالفضل در همان خانه کوچک کاهگلی قدیمی در دامنه کوه زرقان زندگی می کردند و پس از آن در منزل جدید شان که در بافت جدید شهراست ساکن شدند.

 

توصیف خانه و مکان قدیمی و مغازه و ...

توضیحات علل انتقال به خانه جدید و چگونگی ساخت آن...

 

مادم پس از شهادت ابوالفضل هفته ای چند بار پیاده به گلزار شهدا می رفت و آشکارا با فرزندش حرف می زد و شجاعت او را می ستود، با او درد دل میکرد برایش قرآن و دعا میخواند و میگریست.  

از ص 13 بیاید اینجا

نظام مقدس جمهوری اسلامی که حدود 45 سال از عمر پرکت آن می گذرد ریشه در خون شهدا و ایثارگران دارد و شهدا دست پرورده والدینشان هستند لذا حقی که والدین معزز شهدا به گردن نظام دارند با هیچ چیز جبران نمی شود. در اصل علت وقوع انقلاب و پیروزی آن و حماسه های ماندگار هشت سال دفاع تقدس که باعث تثبیت و تعالی و تکامل نظام جمهوری اسلامی شد را باید در سرگذشت والدین شهدا جستجو کرد. علت شکست ناپذیری و رویین تنی این نظام و اقتدار کنونی آن ارتباط مستقیم با پرورش دهندگان شهدا وایثارگران دارد. سالهاست دشمنان قسم خورد و ایران مشغول ایجاد توطئه و بحران علیه نظام هستند و در 45 سال گذشته بارها اعلام کرده اند که این نظام در چند ماه آینده و سرنگون میشود و تاکنون آرزوی سرنگونی انقلاب اسلامی و

نظام را به گور برده اند. سالهاست نظریه پردازان و تحلیل گران جهان علل پیروزی های این نظام و شکست ناپذیر بودن آن را تحلیل و تفسیر می  کنند ولی ریشه های نظام که همان والدین شهدا و ایثارگران هستند از دید آنها مخفی مانده است. نظام ریشه در خون شهدا و شهدا ریشه در عاشورا و نذر و نیازهای والدینشان دارند. به همین خاطر است که ملاک و معیارهای انقلاب ما با معیارهای جهانی تطبیق نمی کند لذا اگر اینجانب تصمیم به ثبت خاطرات زندگی والدینم گرفته ام بخاطر تجلیل از ریشه های انقلاب و دفاع مقدس و عزت و اقتدار نظام جمهوری اسلامی است. در این خاطرات هدفم این نیست که بگویم ما هم شهید داده ایم و در انقلاب و دفاع مقدس شرکت داشته ایم بلکه هدف اصلی ام علاوه بر نمایاندن ریشه های نظام تشویق دیگران به  ثبت خاطرات والدین شهداست که اکثرشان از دنیا رفته اند.

اگرچه دین آنها ادا نمی شود و پاداش آنها را فقط خداوند متعال می تواند بدهد ولی فراموش کردن آنها نوعی کفران نعمت به حساب می آید و بلاهای جبران ناپذیری در پی دارد. تا آنجا که من از خانواده های شهدا خبر دارم اکثریت آنها وضعیتی شبیه به والدین ما داشته اند.  اینها هیچیگا طلبکار انقلاب و نظام نبوده اند و هیچگونه چشمداشتی از کسی نداشته اند و در انتظار تشکر و تقدیر هم نبوده و نیستند. اما اگر مسئولین نظام ما و مردم شهدا را صاحبان اصلی نظام می دانند باید به والدین شهید پرور ها هم توجه داشته باشند چون آن شهدا در دامان اینها پرورش یافته اند.......

نیاز به ویرایش و تصحیح دارد...ارادتمند: هدهد

==========================

به نام خدا ، با سلام و عرض ادب

بزرگترین پروژه تاریخ پژوهی زرقان

پرسشهای مصاحبه با ایثارگران، جانبازان، آزادگان و خانواده های معظم شهدا

چهل حدیث آرامبخش،مهم وسعادت آفرین

مطالبی برای سیر آفاق و انفس و تسبیح خداوند

نکات و اشاراتی برای اندیشیدن و شاد زیستن

یادواره شهدا محفل تبیین سیره شهدا

بگوییدتابنویسیم:زندگینامه و خاطرات شهدا و انتشار در سایت و کتاب امامزادگان عشق

تعداد بمبهای اتمی کل جهان و هر کشور

چندین دوبیتی تقدیم به پیشگاه مقدس شهدای گرانقدر جاویدالاثر

سوغات بهشت است غم دوزخی ما

و باران که شعر نگاه من است...

اشارات و بشارات

دینداری، سلوک اجتماعی یا فردی؟

خطرات خوددینداری

مقایسه اجمالی عشق شرقی و غربی، تهاجم فرهنگی و لزوم ترویج عشق شرقی

کوثر امنیت

توضیحاتی درباره کتاب شریف کوثریه

هر صبح و شام در غم تو گریه می کنم

جسته گریخته هائی درباره عرفان

آنچه رسول خدا و شهدا از ما می خواهند

اعلام اسامی ۸۹ شهید حادثه تروریستی کرمان

موضوعاتی برای ترغیب به اندیشیدن و تفکر

سلام به 14 معصوم

یاد غواصان دست و پا بسته کربلای ۴ گرامی باد

اقامه نماز رهبر انقلاب بر پیکر سردار شهید سید رضی موسوی

یلدا، سالگرد ارتحال مادرم + راز حاجتروا بودن همیشگی مرحوم مادرم

طوفان نوح در صهیون

بهانه های پرواز - شهدای گرانقدر روستای ولایتمدار و شهیدپرور بانش بیضای فارس

میوه ممنوعه عشق!!
برخی از کتابهائی که در دوران کودکی و نوجوانی تا آخر دبیرستان خواندم
لزوم اتحاد مسلمین و داشتن حق وتو در سازمان ملل

عشق، پر ترافیک ترین مسیر شیطان در حیات

لطفاً نظر شریفتان را ارسال فرمائید

عزیزان علاقمند می توانند کتاب عَنقای لاهوت، درباره ارتباط زرقان و سید نسیمی را از اینجا بصورت صلواتی دانلود و مطالعه فرمایند. 160 صفحه در قطع وزیری، مصور، نشر هدهد، چاپ اول، تابستان 1397

والسلام – ارادتمند : محمد حسین صادقی – مدیر انتشارات هدهد، آثار دیگر  صلواتی هدهد

=============================

مثنوی وطن آریایی و عاشورائی تقدیم به مام میهن و مادران تمام شهدا
التماس دعا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی